می اندیشیدند. در کنار هم خیلی از زندگی لذت برده بودند و رنجهای بسیاری نیز تحمل کرده بودند و اکنون چهار دخترشان بزرگ شده بودند. آنها دخترهای خوبی بودند.
پدرشان گفت:
- من نگران زندگی اونا نیستم. اونا هم مثل ما رنج می برند اما گمان می کنم که خوشبخت هم خواهند شد.
پدر و مادر به چهره های جوانهائی که پیرامون آتش جمع شده بودند _ به مگ و جو، بث و امی، لوری و جان بروک _ نگریستند و اندیشیدند: «برای اونا چه اتفاقی می افته؟»
پدرشان گفت:
- من نگران زندگی اونا نیستم. اونا هم مثل ما رنج می برند اما گمان می کنم که خوشبخت هم خواهند شد.
پدر و مادر به چهره های جوانهائی که پیرامون آتش جمع شده بودند _ به مگ و جو، بث و امی، لوری و جان بروک _ نگریستند و اندیشیدند: «برای اونا چه اتفاقی می افته؟»