- حتی اگر اونسرِ کره زمین هم باشم میام. هر دو به عروسیتون میایم، مگه نه جو؟ ولی موضوع چیه؟
و با صدایی آرامتر افزود:
- انگار تو خوشحال نیستی.
جو که بغض کرده بود گفت:
- دیگه مثل گذشته نیست. من عزیزترین دوستم رو از دست میدم.
لوری پاسخ داد:
- منو که از دست نداده ای. من بقدر او خوب نیستم ولی کنارت می مونم جو. قسم میخورم که تا پایان زندگی ام بمونم. زمان زیادی نمی گذره که من کالج رو تمام می کنم و بعد با هم به سیاحت دنیا میریم که ببینیم چه شکلیه. این موضوع باعث خوشحالی ات نمیشه؟
جو گفت:
- گمان می کنم که باعث خوشحالی ام بشه ولی ما نمی دونیم در سه سال آینده چه اتفاقی می افته.
- درسته. تو دلت نمی خواد به روبرو نگاه کنی و ببینی که اون موقع چه اتفاقی می افته؟ من دلم می خواد!
جو گفت:
- تصور نمی کنم دلم بخواد چون ممکنه اتفاق غم انگیزی بیفته اما حالا همه خوشحالن. من نمیتونم فکر کنم که اونا در سه سال آینده خوشحال تر باشن، شاید هم زیاد خوشبخت نشن.
چشمان جو به آرامی در چشمخانه گشت و به چهره های شاد نگریست. پدر و مادرش آرام نشسته بودند و به تمامی اتفاقاتی که طی بیست سال گذشته و از زمان نخستین دیدارشان افتاده بود،
و با صدایی آرامتر افزود:
- انگار تو خوشحال نیستی.
جو که بغض کرده بود گفت:
- دیگه مثل گذشته نیست. من عزیزترین دوستم رو از دست میدم.
لوری پاسخ داد:
- منو که از دست نداده ای. من بقدر او خوب نیستم ولی کنارت می مونم جو. قسم میخورم که تا پایان زندگی ام بمونم. زمان زیادی نمی گذره که من کالج رو تمام می کنم و بعد با هم به سیاحت دنیا میریم که ببینیم چه شکلیه. این موضوع باعث خوشحالی ات نمیشه؟
جو گفت:
- گمان می کنم که باعث خوشحالی ام بشه ولی ما نمی دونیم در سه سال آینده چه اتفاقی می افته.
- درسته. تو دلت نمی خواد به روبرو نگاه کنی و ببینی که اون موقع چه اتفاقی می افته؟ من دلم می خواد!
جو گفت:
- تصور نمی کنم دلم بخواد چون ممکنه اتفاق غم انگیزی بیفته اما حالا همه خوشحالن. من نمیتونم فکر کنم که اونا در سه سال آینده خوشحال تر باشن، شاید هم زیاد خوشبخت نشن.
چشمان جو به آرامی در چشمخانه گشت و به چهره های شاد نگریست. پدر و مادرش آرام نشسته بودند و به تمامی اتفاقاتی که طی بیست سال گذشته و از زمان نخستین دیدارشان افتاده بود،