نام کتاب: زنان کوچک
و در چشمانش حالتی نمایان بود که انگار اکنون همه چیز برایش ممکن است. مگ گفت:
- بنظر من، زمان خیلی سریع می گذره و من باید خیلی چیزهارو یاد بگیرم.
جان گفت:
- تو فقط منتظر بمون. خودم تمام کارها رو انجام میدم.
***
جو که از میان پنجره به بیرون نگاه می کرد، لوری را دید که گلهای زیبائی در دست داشت و از گذرگاه باغ بطرف خانه می آمد. او گفت:
- لوری داره میاد.
لوری هنگامی که داخل اتاق آمد بسوی مگ رفت و گلها را به او داد و گفت:
- برای خانم بروک.
و از صمیم قلب، برای آن‌ دو آرزوی خوشبختی کرد، سپس به معلم خود نگریست و گفت:
- من میدونم شما هرچی بخواین به اون میرسین. همیشه همین طوره. وقتی که تصمیم می گیرید کاری انجام بدید، اون کار رو باید تمام شده دونست.
جان بروک گفت :
- نهایت محبت توست که این حرف رو میزنی. از این که برای ما آرزوی خوشبختی کردی ممنونم و ازت دعوت می کنم که به عروسی ما که امیدوارم دو سال دیگه باشه، بیای.
لوری گفت:

صفحه 113 از 156