آقای بروک که با روحیه ای شاد از برنامه هایش سخن می گفت، دوستان خود را حیرتزده کرده بود. او گفت:
- من حالا کار خوبی پیدا کرده ام و خیلی تلاش می کنم و یقین دارم که خانه دلخواهی برای مگ عزیزم درست خواهم کرد.
خانم و آقای مارچ او را مانند پسرشان دوست داشتند. آنها میدانستند که او خیلی خوب است از این رو، تمامی امور را به عهده خودش واگذاشتند که به سلیقه خود انجام دهد.
هنگامی که شام می خوردند، مگ و جان خیلی خوشحال بودند و جو احساس کرد که باید شاد باشد و از این رو، خیلی کوشید.
امی گفت:
- حالا دیگه نمیتونی بگی که اتفاق مطلوبی نمی افته، مگه نه مگ؟
مگ که انگار در رؤیا بسر می برد گفت:
- نه! یقین دارم که نمی تونم.
خانم مارچ گفت:
- سال گذشته، مملو از شادکامی و ناکامی بود و باید شکرگزار باشیم که حالا خوشحال و سعادتمند هستیم و جان هم ما رو همراهی میکنه.
جو که تحمل نگاه رؤیا آفرین مگ را نداشت، گفت:
- امیدوارم که سال بعد، بهتر به پایان برسه.
جان بروک گفت:
- و من امیدوارم سال بعد از اون، بازهم بهتر تموم بشه.
آن گاه لبخندی بر لب آورد و گفت:
- من نقشه هامو کشیده ام و اطمینان دارم که همین طور میشه .
- من حالا کار خوبی پیدا کرده ام و خیلی تلاش می کنم و یقین دارم که خانه دلخواهی برای مگ عزیزم درست خواهم کرد.
خانم و آقای مارچ او را مانند پسرشان دوست داشتند. آنها میدانستند که او خیلی خوب است از این رو، تمامی امور را به عهده خودش واگذاشتند که به سلیقه خود انجام دهد.
هنگامی که شام می خوردند، مگ و جان خیلی خوشحال بودند و جو احساس کرد که باید شاد باشد و از این رو، خیلی کوشید.
امی گفت:
- حالا دیگه نمیتونی بگی که اتفاق مطلوبی نمی افته، مگه نه مگ؟
مگ که انگار در رؤیا بسر می برد گفت:
- نه! یقین دارم که نمی تونم.
خانم مارچ گفت:
- سال گذشته، مملو از شادکامی و ناکامی بود و باید شکرگزار باشیم که حالا خوشحال و سعادتمند هستیم و جان هم ما رو همراهی میکنه.
جو که تحمل نگاه رؤیا آفرین مگ را نداشت، گفت:
- امیدوارم که سال بعد، بهتر به پایان برسه.
جان بروک گفت:
- و من امیدوارم سال بعد از اون، بازهم بهتر تموم بشه.
آن گاه لبخندی بر لب آورد و گفت:
- من نقشه هامو کشیده ام و اطمینان دارم که همین طور میشه .