پی برد که همه چیز تمام شده است. مگ از جا پرید؛ خرسند بود و سرفراز و جان بروک خندید. جو، سر جای خود خشکش زده بود. او براستی تعجب کرده بود و جان گفت:
- خواهر جو! اجازه بده برای تو آرزوی سعادت کنیم.
دستهای جو پائین افتاد و بی آن که سخنی بگوید از اتاق بیرون دوید.
- خواهر جو! اجازه بده برای تو آرزوی سعادت کنیم.
دستهای جو پائین افتاد و بی آن که سخنی بگوید از اتاق بیرون دوید.