ندارم. وقتی که با آقای بروک خودت ازدواج کردی دیگه توقع هیچ کمکی از من نداشته باش. بذار دوستان او به شما کمک کنند.
عمه مارچ آنچنان بصدای بلند سخن می گفت که صدایش در تمام خانه شنیده می شد. سپس برخاست و از خانه بیرون رفت و در کالسکه اش که توی خیابان توقف کرده بود نشست و خشمگین آنجا را ترک کرد.
وقتی که مگ تنها شد، نمی دانست باید بخندد یا گریه کند. فرصت نیافت که تصمیم بگیرد زیرا جان بروک به داخل اتاق آمد. او گفت:
- اوه مگ، نتونستم خودمو کنترل کنم و گوش کردم و از حرفهائی که به پیرزن گفتی، خیلی خوشحالم. خیلی خوب و با شجاعت حرف زدی! و مگ، تو یه خورده منو دوست داری! حرفهائی که گفتی واقعاً قبول داری؟
مگ گفت:
- تا موقعی که عمه مارچ اون حرفها رو درباره تو نگفته بود نمی دونستم چقدر دوستت دارم.
- و دیگه لازم نیست که برم. میتونم بمونم و خوشبخت باشم. این طور نیست عزیزم؟
اکنون فرصتی بود تا مگ، سخنانی را که مدت زیادی بود که می خواست بگوید بر زبان بیاورد. همان سخنانی که به جو گفته بود به آقای بروک خواهد گفت و بعد، تعظیم کند و از اتاق بیرون برود اما نتوانست چنین کند زیرا همان گونه که جان انتظار داشت، مگ گفت «بله جان».
وقتی که جو آمد، دید که آن دو، روی یک صندلی نشسته اند و فورا
عمه مارچ آنچنان بصدای بلند سخن می گفت که صدایش در تمام خانه شنیده می شد. سپس برخاست و از خانه بیرون رفت و در کالسکه اش که توی خیابان توقف کرده بود نشست و خشمگین آنجا را ترک کرد.
وقتی که مگ تنها شد، نمی دانست باید بخندد یا گریه کند. فرصت نیافت که تصمیم بگیرد زیرا جان بروک به داخل اتاق آمد. او گفت:
- اوه مگ، نتونستم خودمو کنترل کنم و گوش کردم و از حرفهائی که به پیرزن گفتی، خیلی خوشحالم. خیلی خوب و با شجاعت حرف زدی! و مگ، تو یه خورده منو دوست داری! حرفهائی که گفتی واقعاً قبول داری؟
مگ گفت:
- تا موقعی که عمه مارچ اون حرفها رو درباره تو نگفته بود نمی دونستم چقدر دوستت دارم.
- و دیگه لازم نیست که برم. میتونم بمونم و خوشبخت باشم. این طور نیست عزیزم؟
اکنون فرصتی بود تا مگ، سخنانی را که مدت زیادی بود که می خواست بگوید بر زبان بیاورد. همان سخنانی که به جو گفته بود به آقای بروک خواهد گفت و بعد، تعظیم کند و از اتاق بیرون برود اما نتوانست چنین کند زیرا همان گونه که جان انتظار داشت، مگ گفت «بله جان».
وقتی که جو آمد، دید که آن دو، روی یک صندلی نشسته اند و فورا