بود ضروری بود، زیرا عمه مارچ چنین می پنداشت که جان بروک از سوی مگ کاملا مطمئن است. مگ دیگر دلش نمیخواست که موجب اندوه جان شود یا بر او تسلط داشته باشد زیرا اکنون بخوبی می دانست که او را دوست دارد. او با روحیه ای قوی گفت:
- عمه مارچ، من با هر کس که دوست داشته باشم ازدواج می کنم و شما هم میتونید پولتون رو برای هر کس که دوست دارید بذارید.
عمه مارچ خشماگین گفت:
- متأسف میشی دختر خانم! وقتی که عشق رو توی یک خونه خیلی کوچک تجربه کردی و فهمیدی که فایده ای نداره، پشیمون میشی.
مگ فریاد زد:
- من از فقیر بودن نمی ترسم. من تا حالا خوشبخت زندگی کردم و می دونم با او خوشبخت میشم چون او منو دوست داره و من...
و ناگهان، سکوت کرد زیرا در همان لحظه به یاد آورد که هنوز تصمیم نگرفته و به «جان خود» گفته بود که برود و شاید او در نزدیک اتاق ایستاده بود و حرفهای او و عمه اش را می شنید.
عمه مارچ در چهره شادمان دختر چیزی را دید که ناگزیر شد احساس کند گرچه ثروتمند است ولی پیرزن بیچاره ای است که تنها زندگی می کند.
عمه مارچ گفت:
- بسیار خوب! من دیگه حرفی ندارم که به تو بگم. تو دختر واقعاً احمقی هستی و با گفتن این حرفها به من، خیلی چیزها رو از دست دادی. آمده بودم پدرت رو ببینم ولی حالا دیگه دلم نمی خواد اونو ببینم. من به خونه میرم و آخرین حرفم به تو اینه که دیگه هرگز، کاری به کارت
- عمه مارچ، من با هر کس که دوست داشته باشم ازدواج می کنم و شما هم میتونید پولتون رو برای هر کس که دوست دارید بذارید.
عمه مارچ خشماگین گفت:
- متأسف میشی دختر خانم! وقتی که عشق رو توی یک خونه خیلی کوچک تجربه کردی و فهمیدی که فایده ای نداره، پشیمون میشی.
مگ فریاد زد:
- من از فقیر بودن نمی ترسم. من تا حالا خوشبخت زندگی کردم و می دونم با او خوشبخت میشم چون او منو دوست داره و من...
و ناگهان، سکوت کرد زیرا در همان لحظه به یاد آورد که هنوز تصمیم نگرفته و به «جان خود» گفته بود که برود و شاید او در نزدیک اتاق ایستاده بود و حرفهای او و عمه اش را می شنید.
عمه مارچ در چهره شادمان دختر چیزی را دید که ناگزیر شد احساس کند گرچه ثروتمند است ولی پیرزن بیچاره ای است که تنها زندگی می کند.
عمه مارچ گفت:
- بسیار خوب! من دیگه حرفی ندارم که به تو بگم. تو دختر واقعاً احمقی هستی و با گفتن این حرفها به من، خیلی چیزها رو از دست دادی. آمده بودم پدرت رو ببینم ولی حالا دیگه دلم نمی خواد اونو ببینم. من به خونه میرم و آخرین حرفم به تو اینه که دیگه هرگز، کاری به کارت