نام کتاب: زنان کوچک
مگ گفت:
- دوست پدر هستند. از دیدنتون خیلی تعجب کردم عمه مارچ.
عمه مارچ در حالی که می نشست گفت:
- می بینم که حیرت کرده‌ای .
در حالی که پیرزن می نشست، جان بروک به آهستگی از اتاق بیرون رفت و سخنی در مورد دیدار با آقای مارچ گفت. عمه مارچ پرسید:
- اون کیه؟ دوست پدرت؟ کدوم دوست؟ مگ گفت:
- آقای بروک، همون دوستی که در زمان بیماری پدر، خیلی به او محبت کرد. وقتی تلگرام رسید او همراه مادر به واشنگتن رفت و در تمام مدت بیماری پدر، پیش او موند و در روز کریسمس پدر رو به خونه آورد. نمی دونم که اگر او نبود، چیکار باید می کردیم.
عمه مارچ گفت:
- آه! حالا یادم اومد. بروک... معلم لاورنس جوان . آیا دوستش داری؟
مگ فریاد زد:
- انقدر بلند صحبت نکنید. ممکنه او بشنوه. آیا اجازه میدین برم و مادر رو صدا بزنم؟
- هنوز نه. من حرفی می خوام به تو بگم و باید فورا هم بگم. حالا به من بگو آیا تصمیم داری با این مرد جوان ازدواج کنی؟ اگر همچین تصمیمی داشته باشی حتی یک پنی از پولهای من به تو نمیرسه. اینو به یاد داشته باش و دختر احمقی نباش.
این سخن برای بیرون راندن افکار احمقانه ای که به ذهن مگ راه یافته

صفحه 107 از 156