- من نمی تونم به شما چیزی بگم. لطفا منو تنها بذارید.
جان بروک گفت:
- اینو واقعاً می گی؟
اکنون، لبخند از لبانش محو شده بود و بجای آن، غم عمیقی در چهره اش نمایان بود .
- بله واقعاً می گم. من نمی خوام در مورد همچین چیزهائی خودمو به دردسر بندازم. پدر میگه که احتیاجی ندارم. خیلی جوان هستم و بهتره دیگه حرفی نزنم.
- هیچ امیدی نیست که روزی تغییر عقیده بدی؟ من منتظر می مونم و تا زمانی که فرصت کافی داشته باشی، حرفی نمی زنم. مگ با من بازی نکن. من گمان نمی کردم که تو همچین کاری بکنی.
آنچنان اندوهگین به او می نگریست و آنچنان عشقی ژرف در چشمان قهوه ای اش نمایان بود که مگ نتوانست نزد خود اعتراف نکند که با او خیلی نامهربان بوده است. مرد بسوی در رفت و مگ بدنبالش به راه افتاد. پس آنگاه در باز شد: میهمان تازهای آمده بود. مگ که حتی اگر پری یا بابانوئل را می دید، آن قدر دچار شگفتی نمی شد، فریاد زد:
- عمه مارچ!
عمه مارچ در آستانه در ایستاد. ابتدا به مگ نگریست و سپس مرد جوان را برانداز کرد. مرد، بسیار پریده رنگ می نمود و چهره دختر جوان، سرخ بود. به آسانی قابل تشخیص بود که آندو، گفت و شنودی غیر معمولی باهم داشتند که برایشان خیلی مهم بود.
زن پیر در حالی که با عصای خود به میز میزد گفت:
- ماجرا از چه قرار است؟
جان بروک گفت:
- اینو واقعاً می گی؟
اکنون، لبخند از لبانش محو شده بود و بجای آن، غم عمیقی در چهره اش نمایان بود .
- بله واقعاً می گم. من نمی خوام در مورد همچین چیزهائی خودمو به دردسر بندازم. پدر میگه که احتیاجی ندارم. خیلی جوان هستم و بهتره دیگه حرفی نزنم.
- هیچ امیدی نیست که روزی تغییر عقیده بدی؟ من منتظر می مونم و تا زمانی که فرصت کافی داشته باشی، حرفی نمی زنم. مگ با من بازی نکن. من گمان نمی کردم که تو همچین کاری بکنی.
آنچنان اندوهگین به او می نگریست و آنچنان عشقی ژرف در چشمان قهوه ای اش نمایان بود که مگ نتوانست نزد خود اعتراف نکند که با او خیلی نامهربان بوده است. مرد بسوی در رفت و مگ بدنبالش به راه افتاد. پس آنگاه در باز شد: میهمان تازهای آمده بود. مگ که حتی اگر پری یا بابانوئل را می دید، آن قدر دچار شگفتی نمی شد، فریاد زد:
- عمه مارچ!
عمه مارچ در آستانه در ایستاد. ابتدا به مگ نگریست و سپس مرد جوان را برانداز کرد. مرد، بسیار پریده رنگ می نمود و چهره دختر جوان، سرخ بود. به آسانی قابل تشخیص بود که آندو، گفت و شنودی غیر معمولی باهم داشتند که برایشان خیلی مهم بود.
زن پیر در حالی که با عصای خود به میز میزد گفت:
- ماجرا از چه قرار است؟