نام کتاب: زنان کوچک
بروک، همان سخنانی را بگوید که به جو گفته بود خواهد گفت. او می دانست که پس از گفتن آن جملات می بایست به او تعظیم می کرد و شتابان از اتاق بیرون می رفت اما دستش در دست او بود و تمام سخنی که توانست بر لب بیاورد این بود:
- اوه ، لطفاً نگید. بهتره که نگید.
و سرش را به زیر انداخته بود و بقدری آهسته سخن گفت که جان، پاسخ ابلهانه او را بدرستی نشنید و گفت:
- دلم نمیخواد که تورو اذیت کنم؛ فقط میخوام بدونم که آیا یه خورده برات مهم هستم؟
او گفت:
- من... من نمیدونم.
در نهایت شگفتی، چنین می نمود که جان از پاسخ او کاملا خوشحال شده بود. او به دخترک لبخندی زد و گفت:
- ممکنه لطف کنی و بدونی؟ خیلی دلم می خواد اینو بدونم. اگر تصور می کنی که می تونی منو دوست داشته باشی، برای رفاه زندگی هر دومون بشدت کار می کنم ولی فعلا نمیتونم این کار رو بکنم چون نمیدونم عاقبت چی میشه.
مگ، لبخند را بر لبان او دید و فکر عجیبی به ذهنش راه یافت زیرا یک بار آنی موفات به او گفته بود:
- نباید بذاریم که مردان جوان فکر کنند هر کاری که دلشون میخواد می تونند بکنند. اگر کمی منتظر بمونند، بیشتر بر اونا تسلط پیدا می کنی.
دستش را که در دست جان بود کشید و گفت:

صفحه 105 از 156