نام کتاب: زنان کوچک
و اگر بدونیم چه تصمیمی دارن، برای همه مون بهتره.»
همین که جو رفت، مگ نیز بسوی در اتاق براه افتاد و گفت:
- آقای بروک، یقین دارم که مادر دلش می خواد شما رو ببینه. لطفاً بشینید من میرم به او می گم بیاد.
احساسات جان بروک، سخت جریحه دار شده بود. او گفت:
- نرو مگ، از من می ترسی؟
قبلا او را هرگز مگ ننامیده بود و دختر با شگفتی متوجه شد که شنیدن نام خود از زبان او، چقدر دلپذیر است. همان گونه که دلش می خواست دوستانه و صمیمی رفتار کند، لحظه ای سر بزیر افکند و سپس گفت:
- بعد از اون همه محبتی که به پدر کردید، آیا میتونم از شما بترسم؟ من فقط آرزو می کنم که ای کاش میتونستم از شما تشکر کنم.
آقای بروک پرسید:
- می خوای بهت بگم چطور میتونی تشکر کنی؟
و لحظاتی سکوت کرد. در پی یافتن کلامی بود اما هرچه می کوشید، جمله مناسبی نمی یافت. مگ احساسی دوگانه داشت: می خواست بدود و فرار کند اما در عین حال مایل بود بماند و به حرفهایی که می دانست جان بروک به او خواهد گفت، گوش فرا دهد.
جان گفت:
- مگ، عزیزم، من خیلی دوستت دارم. فکر میکنی تو هم می تونی کمی منو دوست داشته باشی؟
مگ در ژرفای مغزش، احساس کرد زمان آن فرا رسیده تا به آقای

صفحه 104 از 156