فصل هجدهم
مگ، جان بروک و عمه مارچ
وقتی که در اتاق نشیمن باز شد، مگ و جو، هر دو برخاستند و مرد جوانی که از او سخن می گفتند، روبرویشان ایستاد. او گفت:
- عصر بخیر. آمده ام حال پدرتون رو بپرسم. حقیقتاً امیدوارم که او بعد از مسافرتی طولانی زیاد خسته نشده باشه.
جو گفت:
- او استراحت کرده، اما یقین دارم که دلش می خواد شما رو ببینه. میرم بهش میگم که شما آمده اید.
جان بروک گفت :
- اگر خوابن بیدارشون نکنید.
جو گفت:
- فکر می کنم مشغول مطالعه باشه.
و شتابان از در اتاق بیرون رفت و مگ و جان را باهم تنها گذاشت و اندیشید: «حالا معلوم می شه چه اتفاقی می افته. من اصلا عجله ندارم که به پدر بگم او به اینجا آمده. به اونا فرصت میدم که باهم حرف بزنن
مگ، جان بروک و عمه مارچ
وقتی که در اتاق نشیمن باز شد، مگ و جو، هر دو برخاستند و مرد جوانی که از او سخن می گفتند، روبرویشان ایستاد. او گفت:
- عصر بخیر. آمده ام حال پدرتون رو بپرسم. حقیقتاً امیدوارم که او بعد از مسافرتی طولانی زیاد خسته نشده باشه.
جو گفت:
- او استراحت کرده، اما یقین دارم که دلش می خواد شما رو ببینه. میرم بهش میگم که شما آمده اید.
جان بروک گفت :
- اگر خوابن بیدارشون نکنید.
جو گفت:
- فکر می کنم مشغول مطالعه باشه.
و شتابان از در اتاق بیرون رفت و مگ و جان را باهم تنها گذاشت و اندیشید: «حالا معلوم می شه چه اتفاقی می افته. من اصلا عجله ندارم که به پدر بگم او به اینجا آمده. به اونا فرصت میدم که باهم حرف بزنن