نام کتاب: زنان کوچک
- نگو «جان من». اصلا این موضوع حقیقت نداره.
اما کلمات « جان من» را طوری گفت که انگار اصل ماجرا، زیاد برایش نامطلوب نیست. و افزود:
- به تو گفتم که چندان برام مهم نیست. ما فقط دوست هستیم و حالا که دوباره اومده مثل قبل خواهیم بود.
جو گفت:
- من این طور تصور نمی کنم. تو دیگه مثل سابق نیستی. فکر می کنم که خیلی از من فاصله گرفتی. من این تغییر رفتار رو میتونم حس کنم و مادر هم می تونه. اگر برای من پیش بیاد میتونم مثل یک مرد، اونو تحمل کنم، ولی کاشکی این ماجرا تمام می شد. من از انتظار متنفرم. اگر مایل هستی این کار رو بکن. زود باش و تمامش کن.
مگ، مشغول گلدوزی بود و با دقت به آن می نگریست و چنین می نمود که خیلی سرگرم است. او پس از لحظه ای با لحنی آرام گفت:
- اگر او حرفی نزنه من نمی تونم حرفی بزنم یا کاری انجام بدم. من تصور می کنم حرفی نزنه، چون پدر به او گفته هنوز برای ازدواج کوچک هستم.
نگاه مگ پس از این سخن بگونه ای بود که یقین نداشت قضاوت پدرش در این مورد درست باشد.
جو گفت:
- اگر واقعاً از تو بخواد که باهاش ازدواج کنی، میدونی چه جوابی بهش میدی؟ خیلی صریح بهش میگی که پدر گمان می کنه تو خیلی

صفحه 100 از 156