نام کتاب: زن زیادی
عبوس او آشنا بودند. با تندی های او خو گرفته بودند و در حالی که بیش تر اوقات به او حق می دادند، دم پرش نمی رفتند و از مجادله ی با او می گریختند. حتی کتاب دار مدرسه که همه را دست می انداخت و به اصطلاح خودش می خواست با شوخی ها و مسخرگی های خود، خستگی را از تن همکارانش در بیاورد نیز سر به سر او نمی گذاشت و رعایت حالش را می کرد. چند لحظه به سکوت گذشت و اگر فراش پیر مدرسه با سینی چای وارد نشده بود معلوم نبود این سکوت تا کی طول خواهد کشید. بعضی از معلم ها چای را که از توی سینی بر می داشتند چند تا پول سیاه با سر و صدا توی سینی می انداختند و بعضی ها هم اصلا چای بر نداشتند و معلم شرعیات و کتاب دار مدرسه داشتند چای شان را هورت می کشیدند که معلم نقاشی دوباره به صدا آمد:
- بدیش این است که من اهل تعارف نیستم. رک و پوست کننده حرف می زنم. خودم را می گویم. اول که معلم شدم خیال می کردم پنج سال که بگذرد دیوانه خواهم شد. حق هم داشتم. سال دوم بود که درس می دادم. معلم هندسه ی مدرسه مان دیوانه شد. صاف عقل از سرش پرید. و چه جانی کندیم تا به فرهنگ ثابت کردیم که احتیاج به استراحت دارد. بیچاره مدیر مدرسه هم خیلی دوندگی کرد تا از معرفی «جانشین واجد شرایط » معافش کرد. بدبختی این بود که به خودش نمی شد گفت دیوانه شده ای و نباید به کلاس بروی. اما از رفتارش پیدا بود! می آمد و سر کلاس راه می رفت. عادتش شده بود. با این که عقل از سرش

صفحه 53 از 161