نام کتاب: زن زیادی
صدا در آمد:
- خوب، تبریک عرض می کنم، آقایان! امروز قرار است دفترچه های بیمه را بدهند.
معلم تاریخ به سختی خودش را از توی مبل بیرون کشید و اعتراض کنان فریاد زد:
- مرده شورشان را ببرد با بیمه شان. من اصلا نمی خواهم بیمه بشوم. خودم بیمه هستم. من که اصلا قبول نمی کنم.
- چه قبول بکنی چه نکنی از حقوقت کم می گذارند. آش خالته، بخوری پاته، نخوری پاته...
این مثل لوس کتاب دار مدرسه عده ای زورکی خندیدند. و معلم تاریخ از جوش و خروش افتاد. معلم جبر که سیگارش داشت تمام می شد، گفت:
- راستی می دانید بیمه در مقابل چه...؟ هنوز حرفش تمام نشده بود که صدایی برخاست:
- در مقابل حمق آقایان! در مقابل حمق!
این صدای معلم نقاشی بود که عبوس بود و اوراق نقاشی را روی زانوهایش گذاشته بود و وقتی حرف می زد مثل این بود که فحش می دهد. همه به طرف او برگشتند. نگاه هایی که تا به حال جز خستگی چیزی نمی رساند و چیزی جز بی علاقگی نسبت به همه چیز در آن خوانده نمی شد، حالا کنجکاو شده بود و در بعضی از آن ها هم چیزی از نفرت را می شد حس کرد. همه ی همکاران معلم نقاشی می دانستند که او رشته ی فیزیک را تمام کرده و درس نقاشی مدرسه را به اصرار خودش دو سال است به او داده اند. همه با قیافه ی

صفحه 52 از 161