به مازندرانی ها شنیده بود، گرم می کرد و از درد دل هایی که با دختر خاله ها و عروس و عمه ها می کرد، به یادش می آمد که شوهرش چقدر ناجور و خشک است و چقدر از او و از شوهر ایده آلش دور است. به خصوص که شوهر خواهرش هم تازه وزیر شده بود و خانم نزهت الدوله نمی توانست این رجحان را ندیده بگیرد و به شوهرش که در خانه نشسته بود و می گفتند منتظر خدمت است، سرکوفت نزند و همین طور با شوهرش کجدار و مریز می کرد. تا یک شب توی رخت خواب کارشان که تمام شد رو به شوهرش گفت:
«منصور! راضی شدی؟»
و شوهر بی این که خجالتی بکشد، نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت: «آدم تو خلا هم که میره، راضی میشه.»
و این دیگر طاقت فرسا بود. و خانم نزهت الدوله همان شب تصمیمش را گرفت. و فردا صبح، خانه و زندگی را ول کرد و پس از نه سال شوهرداری، یک سر به خانه پدر آمد. درست است که پدرش هم دل خوشی از این داماد مغضوب نداشت، ولی هرچه اصرار کرد که بچه ها را باید از این شوهر گرفت، به خرج خانم
«منصور! راضی شدی؟»
و شوهر بی این که خجالتی بکشد، نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت: «آدم تو خلا هم که میره، راضی میشه.»
و این دیگر طاقت فرسا بود. و خانم نزهت الدوله همان شب تصمیمش را گرفت. و فردا صبح، خانه و زندگی را ول کرد و پس از نه سال شوهرداری، یک سر به خانه پدر آمد. درست است که پدرش هم دل خوشی از این داماد مغضوب نداشت، ولی هرچه اصرار کرد که بچه ها را باید از این شوهر گرفت، به خرج خانم