ندیده بودند، هجوم آورده بودند و سرک می کشیدند و چیزی نمانده بود که پاتیل از سر بار برگردد. اما عمقزی گل بته، به چابکی در لگن را گذاشته بود و فکرهایش را هم کرده بود و می دانست چه باید بکند. فریادی کشید و سکینه را صدا زد. همه ساکت شدند و آن هایی که هجوم آورده بودند، سر جاهای شان نشستند وقتی که سکینه از پلکان مطبخ پایین آمد، عمقزی به او گفت:
«همین الانه، چادرتو میندازی سرت این لگنو ور می داری می بری خونه صاحبش! از قول ما سلام می رسونی و میگی آدم تخم مول خودش رو نمیذاره تو طبق، دور شهر بگردونه! فهیمدی؟»
«بله.»
سکینه این را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بالا نرفته بود که آشیخ عبدالله یالله گویان و عصا زنان از پلکان سرازیر شد و زن ها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و رو هاشان را گرفتند. و وقتی آشیخ عبدالله روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حدیث کسا که:
«بابی انت و امی یا ابا عبدالله...» تازه نفس مریم خانم به جا آمده بود
«همین الانه، چادرتو میندازی سرت این لگنو ور می داری می بری خونه صاحبش! از قول ما سلام می رسونی و میگی آدم تخم مول خودش رو نمیذاره تو طبق، دور شهر بگردونه! فهیمدی؟»
«بله.»
سکینه این را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بالا نرفته بود که آشیخ عبدالله یالله گویان و عصا زنان از پلکان سرازیر شد و زن ها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و رو هاشان را گرفتند. و وقتی آشیخ عبدالله روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حدیث کسا که:
«بابی انت و امی یا ابا عبدالله...» تازه نفس مریم خانم به جا آمده بود