نام کتاب: زن زیادی
ندیده بودند، هجوم آورده بودند و سرک می کشیدند و چیزی نمانده بود که پاتیل از سر بار برگردد. اما عمقزی گل بته، به چابکی در لگن را گذاشته بود و فکرهایش را هم کرده بود و می دانست چه باید بکند. فریادی کشید و سکینه را صدا زد. همه ساکت شدند و آن هایی که هجوم آورده بودند، سر جاهای شان نشستند وقتی که سکینه از پلکان مطبخ پایین آمد، عمقزی به او گفت:
«همین الانه، چادرتو میندازی سرت این لگنو ور می داری می بری خونه صاحبش! از قول ما سلام می رسونی و میگی آدم تخم مول خودش رو نمیذاره تو طبق، دور شهر بگردونه! فهیمدی؟»
«بله.»
سکینه این را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بالا نرفته بود که آشیخ عبدالله یالله گویان و عصا زنان از پلکان سرازیر شد و زن ها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و رو هاشان را گرفتند. و وقتی آشیخ عبدالله روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حدیث کسا که:
«بابی انت و امی یا ابا عبدالله...» تازه نفس مریم خانم به جا آمده بود

صفحه 24 از 161