نام کتاب: زن زیادی
چشم زده اند. از این عفریته هم هیچ خبری نشد.»
«اگه هرچی گفتم کردی، خیالت تخت باشه. آخرش به کی دادی برد؟»
مریم خانم نگاهی به اطراف افکند و همه را پایید که دو به دو و سه به سه گپ می زدند و چای می خوردند؛ آهسته در گوش عمقزی گفت:
«تو این زمونه به کی میشه اطمینون کرد؟ این دختره سلیطه هم که زیر بار نرفت. پتیاره! آخرش خودم بردم. به هوای این که سمنو پزون نزدیکه و رفع کدورت کرده باشم، رفتم خونش که مثلا واسه امروز دعوتش کنم. می دونستم که همین روزها پا به ماهه. ده، یا دوازده روز درست یادم نیست. من که هوش و حواس ندارم. سر و روی همدیگه رو بوسیدیم و مثلا آشتی هم کردیم. به حق فاطمه زهرا درست مثل اینکه لب افعی رو می بوسیدم. فاطمه هم باهام بود. یک خرده که نشستیم، به هوای دست به آب رسوندن، اومدیم بیرون. آب انبارشون یه پنجره تو حیاط داره که جلوش نرده آهنی گذاشتن همچی که از جلوش رد می شدم، انداختمش تو آب انبار. اما نمی دونی عمقزی! نمی دونی چه حالی شده بودم. آن قدر تو خلا معطل کردم که فاطمه آمد دنبالم. خیال

صفحه 18 از 161