نام کتاب: زن زیادی
سر تا پا می لرزیدم. برادرم آمد و در را باز کرد. من همچه که چشمم به برادرم افتاد مثل اینکه همه غم دنیا را فراموش کردم. اصلا یادم رفت که چه خبرها شده است. برادرم هیچ به روی خودش نیاورد. سلام و احوال پرسی کرد و رفتیم تو از دالان هم گذشتیم. و توی حیاط که رسیدیم، زن برادرم توی حیاط بود و مادرم از پنجره اتاق بالا سر کشیده بود که ببیند کیست و از پشت سرم می آمد. وسط حیاط که رسیدیم ، نکبتی بلند بلند رو به همه گفت:
«این فاطمه خانم تون. دست تون سپرده .دیگه نگذارین برگرده.»
و من تا آمدم فریاد بزنم:
«آخه چرا ؟ من نمی مونم. همین جوری ولت نمی کنم.»
که با همان پای افلیجش پرید توی دالان و در کوچه را پشت سر خودش بست. و من همان طور فریاد می زدم:
«نمی مونم. ولت نمی کنم.»
گریه را س ردادم و حالا گریه نکن کی گریه کن. مادرک بی چاره ام خودش را هولکی رساند به من و مرا برد بالا و هی می پرسید:
«مگر چه شده؟»
و من چه طور می توانستم برایش بگویم که هیچ طور نشده؟ نه دعوایی، نه حرف و سخنی، نه بگو و بشنوی. گریه ام که آرام شد، گفتم باهاش دعوا کرده ام. به خودش

صفحه 159 از 161