«دلت نمی خواد بریم خونه پدرت؟»
و من یکهو دلم ریخت تو.
دو شب پیش، شب جمعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بودیم و شام هم آنجا بودیم و من یکهو فهمیدم چه خبر است. شستم خبردار شد. گفتم:
« میل خودتونه!»
و دیگر چیزی نگفتم. همین طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم. باز پرسید و من باز همان جواب را دادم. آخر گفت:
«بلند شو بریم جانم. پاشو بریم احوالی بپرسیم.»
من خر را بگو که باز به خودم امید دادم که شاید از این خبرها نباشد. دست بغچه را جمع کردم. چادرم را انداختم سرم و راه افتادم. تو راه هیچ حرفی نزدیم، نه من چیزی گفتم و نه او. شام نخورده بودیم. دیگ سر اجاق بود و می بایست من می کشیدم و تو اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خوردیم. ولی دیگ سر بار بود که ما راه افتادیم. دل من شوری می زد که نگو. مثل اینکه می دانستم چه بلایی بر سرم می خواهد بیاورد. ولی باز به روی خودم نمی آوردم. خانه مان زیاد دور نبود. وقتی رسیدیم -من در که می زدم-درست همان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشید تو شاید بدتر از آن روز هم بودم.
و من یکهو دلم ریخت تو.
دو شب پیش، شب جمعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بودیم و شام هم آنجا بودیم و من یکهو فهمیدم چه خبر است. شستم خبردار شد. گفتم:
« میل خودتونه!»
و دیگر چیزی نگفتم. همین طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم. باز پرسید و من باز همان جواب را دادم. آخر گفت:
«بلند شو بریم جانم. پاشو بریم احوالی بپرسیم.»
من خر را بگو که باز به خودم امید دادم که شاید از این خبرها نباشد. دست بغچه را جمع کردم. چادرم را انداختم سرم و راه افتادم. تو راه هیچ حرفی نزدیم، نه من چیزی گفتم و نه او. شام نخورده بودیم. دیگ سر اجاق بود و می بایست من می کشیدم و تو اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خوردیم. ولی دیگ سر بار بود که ما راه افتادیم. دل من شوری می زد که نگو. مثل اینکه می دانستم چه بلایی بر سرم می خواهد بیاورد. ولی باز به روی خودم نمی آوردم. خانه مان زیاد دور نبود. وقتی رسیدیم -من در که می زدم-درست همان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشید تو شاید بدتر از آن روز هم بودم.