نام کتاب: زن زیادی
در این سی و چهار سال، هنری پیدا کنم؟ خط و سوادی پیدا کنم؟ می توانستم ماهی شندرغاز پس انداز کنم و مثل بتول خانم عمه قزی ، یک چرخ زنگل قسطی بخرم و برای خودم خیاطی کنم.
دخترهای همسایه مان می رفتند جوراب بافی و سر یک سال ، خودشان چرخ جوراب بافی خریدند و نانشان را که در می آوردند هیچ، جهاز عروسی شان هم خودشان درست کردند؛ و دست آخر هم ده تا طبق کش جهازشان را برد. برادر کم چه قدر باهام سر و کله زد که سواد یادم بدهد. ولی من بی عرضه! من خاک بر سر! همه اش تقصیر خودم بود. حالا می فهمم. این دو روزه همه اش این فکرها را می کردم که آن همه خیال بد به کله ام زده بود. سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کلاه گیسم را گرفتم. عزای بدترکیبی ام را گرفتم. عزای شوهر نکردن را گرفتم. مگر همه زن ها پنجه آفتاب اند؟ مگر این همه مردم که کلاه گیس می گذارند، چه عیبی دارند؟ مگر تنها من آبله رو بودم؟ همه اش تقصیر خودم بود. هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش را شنیدم. هی گذاشتم برود ور دلشان بنشیند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود.
تا از نظرش افتادم .دیگر از نظر افتادم که افتادم .شب آخر وقتی از اتاق مادرش در آمد، دیگر لباس هایش را نکند و همان دم در اتاق ایستاد و گفت :

صفحه 157 از 161