نام کتاب: زن زیادی
ولی نطق هم نزدم .سر و تنم را خودم شستم و دیگر به آن جا پا نگذاشتم. آخر چه طور می شود توی روی این جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت دیگر کار از کار گذشته بود و آن چه را که نباید بفهمند، فهمیده بودند.
دیگر روز من سیاه شد. شوهرم ، دو سه شب، وقتی بر می گشت ، توی اتاق آن ها زیادتر می ماند. یک شب هم همان جا شام خورد و برگشت، و من باز هم صدایم در نیامد. راستی چه قدر خر بودم! اصلا مثل این که گناه کرده بودم. مثل اینکه گناه کار من بودم. مثل این که سر قضیه کلاه گیس ، او را گول زده بودم! اصلا در نیامدم یک کلمه حرف به او بزنم. تازه همه این ها چیزی نبود. بعد هم مجبورم کرد خرجمان را یکی کنیم. و صبح و شام توی اتاق آن ها بروی، و شام و ناهار بخوریم. و دیگر غذا از گلوی من پایین نمی رفت . خدایا من چه قدر خر بودم! همه این بلاها را سر من آوردند و صدای من در نیامد! آخر چرا فکر نکردم؟ چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش جدا شود؟ حاضر بودم توی طویله زندگی کنم، ولی تنها باشم.
خاک بر سرم کنند! که همین طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشیدم. همه اش تقصیر خودم بود. سی و چهار سال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حمام را یاد گرفتم. آخر چرا نکردم

صفحه 156 از 161