از در اتاقم می گذشتند و نیش می زدند که من کلاه گیس دارم و صورتم آبله است. و چهل سالم است. ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و همین قضیه کلاه گیس آخرش کار را خراب کرد. آخر چه طور از آن ها می شد آن را مخفی کرد؟ از ترسم که مبادا بفهمند ، باز هم به حمام محله خودمان می رفتم. ولی یک روز مادرش آمده بود و از دلاک حمام ما پرسیده بود . آن هم با چه حقه ای! خودش را به ناشناسی زده بود و برای شوهرم دل سوزانده بود که زن پیر ترشیده و آبله رو گرفته است. و خدا لعنت کند این دلاک ها را .گویا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده بود و داستان کلاه گیس مرا برایش گفته بود و مسخره هم کرده بود . خدایا از شان نگذرد. مگر من چه کاری با این ها داشتم ؟ مگر این خوش بختی نکبت گرفته من و این شوهر بی ریختی که نصیبم شده بود ، کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟ چرا حسودی می کردند ؟ خدا می داند چه چیزها گفته بود . روز دیگر همه این ها را آبگیر حمام برای من نقل کرد. حتی ادای مرا هم در آورده بود که چه طور کلاه گیسم را بر می دارم و سر زانویم می گذارم و صابون می زنم و شانه می کشم. من البته دیگر به آن حمام نرفتم.