این بود که با تخماق توی مغزم کوبیدند . دلم می خواست دست بکنم و از زیر عینک ، چشم های باباقورش شده اش را در بیاورم. پدرسوخته بدترکیب ، وقت قحط بود که سر عقد مرا به یاد این بدبختی ام می انداخت؟ الهی خیر از عمرش نبیند! اصلا یک لقمه شام از گلویم پایین نرفت و خون خونم را می خورد. و اگر توی کوچه که می رفتیم، آن حرف را نزده بود ، معلوم نبود کارمان به کجا می کشید. چون من اصلا حالم دست خودم نبود. اما خدا به دادش رسید. یعنی به دادمان رسید.
توی کوچه که داشتیم به خانه اش می رفتیم ، وسط راه ، در گوشم گفت: «نمی خوام مادر و خواهرم بفهمن. می دونی چرا؟ »
و من بی اختیار هوس کردم صورتش را ببوسم. اما جلوی خودم را نگه داشتم. همه بغض و کینه ای که در دلم عقده شده بود، آب شد. مثل این که محبتش با همین یک کلمه حرف در دلم جا گرفت.
مرده شورش را ببرد. حالا دیگر از خودم خجالت می کشم که این طور گولش را خورده بودم. چه قدر خوشحال شده بودم. از همان ج اهم بود که شست من خبردار شد.
ولی به روی خودم نیاوردم .وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ، آدم چه طور می تواند به دلش بد بیاورد؟ من اهمیتی ندادم . ولی از همان فردا شروع شد. همان شبانه به
توی کوچه که داشتیم به خانه اش می رفتیم ، وسط راه ، در گوشم گفت: «نمی خوام مادر و خواهرم بفهمن. می دونی چرا؟ »
و من بی اختیار هوس کردم صورتش را ببوسم. اما جلوی خودم را نگه داشتم. همه بغض و کینه ای که در دلم عقده شده بود، آب شد. مثل این که محبتش با همین یک کلمه حرف در دلم جا گرفت.
مرده شورش را ببرد. حالا دیگر از خودم خجالت می کشم که این طور گولش را خورده بودم. چه قدر خوشحال شده بودم. از همان ج اهم بود که شست من خبردار شد.
ولی به روی خودم نیاوردم .وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ، آدم چه طور می تواند به دلش بد بیاورد؟ من اهمیتی ندادم . ولی از همان فردا شروع شد. همان شبانه به