نام کتاب: زن زیادی
همه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هیچ کاره بودند. خودش می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند. ولی دروغ می گفت . مگر می شود؟
مادر شیره جانش را به آدم می دهد. چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟ دست آخر هم خدا خودش شاهد است. همین مادر و خواهرش مرا پیش او سکه ی یک پول کردند.
عروسی مان خیلی مختصر بود. عقد و عروسی باهم بود. برادر کم قبلا اسباب و جهازم را برده بود و خانه را مرتب کرده بود. خانه که چه می دانم . همه اش دو تا اتاق داشت. با جهاز من یکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند .شب ، شام که خوردیم ، ما را دست به دست دادند و بردند. وای! هیچ دلم نمی خواهد آن شب را دوباره به یادم بیاورم. خدا نیاورد! عیش به این کوتاهی! فقط یادم است وقتی عقد تمام شد، آمد رویم را ببوسد و من توی آینه، صورت عینک دارش را نگاه می کردم. در گوشم گفت:
«واسه زیر لفظیت، یک کلاه گیس قشنگ سفارش دادم، جانم!»
و من نمی دانید چه حالی شدم. حتما باید خوش حال می شدم. خوش حال می شدم که مطلب را فهمیده و به روی خودش نیاورده و با وجود همه این ها مرا قبول دارد. اما مثل

صفحه 151 از 161