همه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هیچ کاره بودند. خودش می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند. ولی دروغ می گفت . مگر می شود؟
مادر شیره جانش را به آدم می دهد. چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟ دست آخر هم خدا خودش شاهد است. همین مادر و خواهرش مرا پیش او سکه ی یک پول کردند.
عروسی مان خیلی مختصر بود. عقد و عروسی باهم بود. برادر کم قبلا اسباب و جهازم را برده بود و خانه را مرتب کرده بود. خانه که چه می دانم . همه اش دو تا اتاق داشت. با جهاز من یکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند .شب ، شام که خوردیم ، ما را دست به دست دادند و بردند. وای! هیچ دلم نمی خواهد آن شب را دوباره به یادم بیاورم. خدا نیاورد! عیش به این کوتاهی! فقط یادم است وقتی عقد تمام شد، آمد رویم را ببوسد و من توی آینه، صورت عینک دارش را نگاه می کردم. در گوشم گفت:
«واسه زیر لفظیت، یک کلاه گیس قشنگ سفارش دادم، جانم!»
و من نمی دانید چه حالی شدم. حتما باید خوش حال می شدم. خوش حال می شدم که مطلب را فهمیده و به روی خودش نیاورده و با وجود همه این ها مرا قبول دارد. اما مثل
مادر شیره جانش را به آدم می دهد. چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟ دست آخر هم خدا خودش شاهد است. همین مادر و خواهرش مرا پیش او سکه ی یک پول کردند.
عروسی مان خیلی مختصر بود. عقد و عروسی باهم بود. برادر کم قبلا اسباب و جهازم را برده بود و خانه را مرتب کرده بود. خانه که چه می دانم . همه اش دو تا اتاق داشت. با جهاز من یکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند .شب ، شام که خوردیم ، ما را دست به دست دادند و بردند. وای! هیچ دلم نمی خواهد آن شب را دوباره به یادم بیاورم. خدا نیاورد! عیش به این کوتاهی! فقط یادم است وقتی عقد تمام شد، آمد رویم را ببوسد و من توی آینه، صورت عینک دارش را نگاه می کردم. در گوشم گفت:
«واسه زیر لفظیت، یک کلاه گیس قشنگ سفارش دادم، جانم!»
و من نمی دانید چه حالی شدم. حتما باید خوش حال می شدم. خوش حال می شدم که مطلب را فهمیده و به روی خودش نیاورده و با وجود همه این ها مرا قبول دارد. اما مثل