پانصد تومانش را نقد داد. و ما همه اش را اسباب اثاثیه خریدیم و مادر کم چهار تا تکه
جهاز راه انداخت . و دویست و پنجاه تومان دیگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به
خانه پدرم برگرداند گفت عده که سر آمد، خواهم داد. من حالا می فهمم چه قدر خر بودم! خیال می کنید اصلا حرفمان شد! یا دعوایی کردیم؟ یا من بد و بی راهی گفتم که او این بلا را سر من در آورد؟ حاشا و للاه ! در این چهل روز ، حتی یک بار صدامان از در اتاق بیرون نرفت .نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته بد ترکیبش! اما من از همان اول که دیدم باید با مادرشوهر زندگی کنم ته دلم لرزید. می دانید؟ آخر آدم بعضی چیزها را حس می کند. می دیدم که جنجال به پا خواهد شد و از روی ناچاری خیلی مدارا می کردم. باور کنید شده بودم یک سکه سیاه . با یک کلفت این رفتار نمی کردند. سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احترام زندگی کرده بودم و حالا شده بودم کلفت آب بیار مادر شوهر و خواهر شوهر. ولی باز هم حرفی نداشتم.
باز هم راضی بودم. اصلا به عروسیمان هم نیامدند. مادر و خواهرش را می گویم.
دعوتشان کردیم . و نیامدند. و همین کار را خراب کرد. همین که شوهرم خودش
جهاز راه انداخت . و دویست و پنجاه تومان دیگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به
خانه پدرم برگرداند گفت عده که سر آمد، خواهم داد. من حالا می فهمم چه قدر خر بودم! خیال می کنید اصلا حرفمان شد! یا دعوایی کردیم؟ یا من بد و بی راهی گفتم که او این بلا را سر من در آورد؟ حاشا و للاه ! در این چهل روز ، حتی یک بار صدامان از در اتاق بیرون نرفت .نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته بد ترکیبش! اما من از همان اول که دیدم باید با مادرشوهر زندگی کنم ته دلم لرزید. می دانید؟ آخر آدم بعضی چیزها را حس می کند. می دیدم که جنجال به پا خواهد شد و از روی ناچاری خیلی مدارا می کردم. باور کنید شده بودم یک سکه سیاه . با یک کلفت این رفتار نمی کردند. سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احترام زندگی کرده بودم و حالا شده بودم کلفت آب بیار مادر شوهر و خواهر شوهر. ولی باز هم حرفی نداشتم.
باز هم راضی بودم. اصلا به عروسیمان هم نیامدند. مادر و خواهرش را می گویم.
دعوتشان کردیم . و نیامدند. و همین کار را خراب کرد. همین که شوهرم خودش