نام کتاب: زن زیادی
که او را می دیدم و او مرا می دید. خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم، همه اش دلم می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کلاه گیس می گذارم. اما مگر می توانستم حرف بزنم؟ همان یه کلمه را هم که گفتم، جانم به لبم آمد. بعد که حالم به جا آمد، مطلب را به مادرم حالی کردم. گفت :
«چیزی نیست ننه برادرت درست می کنه.»
آخر من می دانستم که اگر از همان اول مطلب را حالی اش نکنیم، فایده ندارد. آخر زن او می شدم و او چه طور ممکن بود نفهمد که کلاه گیس دارم. او که دست آخر می فهمید، چرا از اول حالیش نکنیم؟ آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد، سر چهار روز کلکم را خواهد کند. ولی مگر حالا چکار کرده است؟ و مرا بگو که چه قدر شور آن مطلب را می زدم. خدایا، اگر توهم از او بگذری من نمی گذرم.
آخر من چه کرده بودم؟ چه کلاهی سرش گذاشته بودم که با من این طور رفتار کرد؟ حاضر شدم یک سال دیگر دست نگه دارد و من در این یک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم. ولی نکرد. می دانستم که مردم می نشینند و می گویند فلانی سر چهل روز دوباره به خانه ی پدرش برگشت. اگر یک سال در خانه اش می ماندم، باز خودش چیزی بود. نه گمان کنید

صفحه 148 از 161