خدایا خودت شاهدی! حرفش که تمام شد، باز صدای پای چلاقش را شنیدم که روی قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد. و دست مرا گرفت و آهسته کشید تو. مچ دستم، هنوز که به یاد آن دقیقه می افتم، می سوزد. انگار دور مچم یک النگوی آتشین گذاشته باشند. مرا کشید تو. سینی را از دستم گرفت، روی میز گذاشت. مرا روی صندلی نشاند و خودش روبرویم نشست. من فکر کردم مبادا چادرم هم از سرم بردارد؟ ولی نه. دیگر اینقدر بی حیا نبود. خدا ازش نگذرد.
چادرم همین طور روی سرم بود. و وقتی داشتم می نشستم، یادم است دستک های آن را توی سینه ام جمع کردم ولی سرو صورتم و گل و گردنم پیدا بود. صورتم داغ شده بود و نمی دانم چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت: «خانوم !خدا خودش اجازه داده.» و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت. و دوباره نشست. فهمیدم چرا این کار را می کند. و بیش تر داغ شدم و نمی دانستم چه بگویم. آخر می بایست حرفی می زدم که گمان نکند گنگم. هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید. آخر برای یک دختر مثل من، که سی و چار سال توی خانه پدر، جز برادرش کسی راندیده و از همه مردهای دیگر رو گرفته و فقط با زن های غریبه، آن هم توی حمام یا بازار حرف زده،
چادرم همین طور روی سرم بود. و وقتی داشتم می نشستم، یادم است دستک های آن را توی سینه ام جمع کردم ولی سرو صورتم و گل و گردنم پیدا بود. صورتم داغ شده بود و نمی دانم چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت: «خانوم !خدا خودش اجازه داده.» و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت. و دوباره نشست. فهمیدم چرا این کار را می کند. و بیش تر داغ شدم و نمی دانستم چه بگویم. آخر می بایست حرفی می زدم که گمان نکند گنگم. هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید. آخر برای یک دختر مثل من، که سی و چار سال توی خانه پدر، جز برادرش کسی راندیده و از همه مردهای دیگر رو گرفته و فقط با زن های غریبه، آن هم توی حمام یا بازار حرف زده،