نام کتاب: زن زیادی
اتاق. توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود. برادرم چند دقیقه پهلویش نشست. بعد مرا صدا کرد که آب بیاوردم و خودش به هوای سیگار آوردن بیرون رفت.
من شربت درست کرده بودم. و حاضر گذاشته بودم. چادرم را روی سرم انداختم و شربت را توی سینی گذاشتم و آمدم. اتاق من و مادرم پهلوی اتاق برادرم بود. مادرم دلداری ام داد. آخر می دید که رنگم چه طور پریده. و من تا پشت در مهمان خانه برسم، نصف عمر شده بودم. چهار قدم بیش تر نبود. اما یک عمر طول کشید. پدرم خانه نبود. برادرم هم رفته بود پایین، پیش زنش که سیگار بیاورد و مادرم دم در اتاق ایستاده بود و هی آهسته می گفت: «برو ننه جان! برو به امید خدا!» ولی مگر پای من جلو می رفت؟ پشت در که رسیدم، دیگر طاقتم تمام شده بود. سینی از بس توی دستم لرزیده بود، نصف لیوان شربت خالی شده بود. و من نمی دانستم چه کار کنم. برگردم شربت را درست کنم ،یا همان طور تو بروم بیخ موهایم عرق کرده بود. تنم یخ کرده بود. قلبم داشت از جا کنده می شد. خدایا اگر خودش به صدا در نمی آمد، من چه کار می کردم؟ همین طور پا به پا می کرم که صدای خودش بلند شد. لعنتی در آمد گفت: «خانوم! اگه شما خجالت می کشین، ممکنه بنده خودم بیام خدمتتون؟»

صفحه 145 از 161