است. از قضیه موی سرم هم با خبر بود. تازه مگر خودش چه دسته گلی بود. یک آدم شل بدترکیب ریشو با آن عینک های کلفت و دسته آهنی اش.و با آن دماغ گنده توی صورتش. خدایا توهم اگر از او بگذری، من نمی گذرم. آخر من که کاغذ فدایت شوم ننوشته بودم. همه چیز را هم که خودش می دانست. پس چرا این بلا را سر من آورد ؟ پس چرا این افتضاح را سر من در آورد؟ خدایا از او نگذر. خود لعنتی اش چهار بار پیش پدرم آمده بود و پایش را توی یک کفش کرده بود. خدا لعنت کند باعث و بانی را به خود لعنتی اش باعث و بانی بود.
توی اداره وصف مرا از برادرم شنیده بود. دیگر همه کارها را خودش کرد. روزهای جمعه پیش پدرم می آمد و بله بری هاشان را می کردند. تا قرار شد جمعه دیگر بیاید و مرا یک نظر ببیند. خدایا خودت شاهدی! هنوز هم که به یاد آن دقیقه و ساعت می افتم، تنم می لرزد. یادم است از پله ها که بالا می آمد و صدای پاهایش که می لنگید و صدای عصایش که ترق توروق روی آجرها می خورد، انگار قلب من می خواست از جا کنده شود. انگار سرعصایش را روی قلب من می گذاشت. وای نمی دانید چه حالی داشتم. آمد یک راست رفت توی
توی اداره وصف مرا از برادرم شنیده بود. دیگر همه کارها را خودش کرد. روزهای جمعه پیش پدرم می آمد و بله بری هاشان را می کردند. تا قرار شد جمعه دیگر بیاید و مرا یک نظر ببیند. خدایا خودت شاهدی! هنوز هم که به یاد آن دقیقه و ساعت می افتم، تنم می لرزد. یادم است از پله ها که بالا می آمد و صدای پاهایش که می لنگید و صدای عصایش که ترق توروق روی آجرها می خورد، انگار قلب من می خواست از جا کنده شود. انگار سرعصایش را روی قلب من می گذاشت. وای نمی دانید چه حالی داشتم. آمد یک راست رفت توی