داشتم خفه می شدم. مثل این که برای من همه چیز فرق کرده بود. این دو روزه لب به یک استکان آب نزده ام بی چاره مادرم از غصه من اگر افلیج نشود، هنر کرده است. پدرم باز همان دیروز بلند شد و رفت قم .هر وقت اتفاق بدی بیفتد، بلند می شود میرود قم. برادرم خون خودش را می خورد و اصلا لام تا کام، نا با من و نه با زنش و نه با مادرم، حرف نمی زد. آخر چه طور ممکن است آدم نفهمد که وجود خودش باعث این همه عذاب هاست؟ چه طور ممکن است آدم خودش را توی یک خانه زیادی حس نکند؟ من چه طور ممکن بود نفهمم؟ دیگر نمی توانستم تحمل کنم. امروز صبح چایی شان را که خوردند و برادرم رفت، من هم چادر کردم و راه افتادم.
اصلا نمی دانستم کجا می خواهم بروم. همین طور سر گذاشتم به کوچه ها از این دو روزه جهنمی فرار کردم. نمی دانستم می خواهم چه کار کنم. از جلوی خانه خاله ام رد شدم. سید اسماعیل هم سر راهم بود. ولی هیچ دلم نمی خواست تو بروم. نه به خانه خاله و نه به سید اسماعیل. چه دردی دوا می شد. و همین طور انداختم توی بازار شلوغی بازار حالم را سر جا آورد و کمی فکر کردم. هرچه فکر کردم
اصلا نمی دانستم کجا می خواهم بروم. همین طور سر گذاشتم به کوچه ها از این دو روزه جهنمی فرار کردم. نمی دانستم می خواهم چه کار کنم. از جلوی خانه خاله ام رد شدم. سید اسماعیل هم سر راهم بود. ولی هیچ دلم نمی خواست تو بروم. نه به خانه خاله و نه به سید اسماعیل. چه دردی دوا می شد. و همین طور انداختم توی بازار شلوغی بازار حالم را سر جا آورد و کمی فکر کردم. هرچه فکر کردم