نام کتاب: زن زیادی
باز بود و لوله دستگاه تا ته دماغم فرو رفته بود خنده امانم نمی داد. بعد تسمه ای به بازویم بست و فشار خونم را سنجید. و بعد رفت چراغ اتاق را خاموش کرد و دستگاه به صدا درآمد
خور خور می کرد. صدایی می داد که هرگز از جثه اش بر نمی آمد، دود سیگار دکتر دماغم را می آزرد. از نور سبز رنگ خبری نبود. همان فرمان ها را داد و از پشت و رو سینه ام را دید و بعد ماشین از صدا افتاد در تاریکی صدا پای دکتر شنیده شد که رفت و کلید چراغ را زد. زنم رنگ به صورتش نبود. یا چون تازه از تاریکی در آمده بودیم این طور به نظرم آمد. اما من برخودم مسلط بودم. دیگر همه چیز برایم تمام شده بود. دستاویز پاره شده بود و دیوارهای امید و آرزو بر سر معبد عتیق و هیولا فرو ریخته بود.
دکتر درباره ی سیگار هیچ حرفی نداشت. دو تا شربت داد که بخورم و روغنی که به سینه بمالم و چند ناسزای مودبانه هم به دکتر عکس بردار که این همه اغراق کرده بود. اما من نمی توانستم این همه شکست را تحمل کنم. یک بار دیگر عکس سینه ام را که به گوشه ای افتاده بود به رخش کشیدم و «ناف تیره ی ریه» را به گوشش خواندم. خندید. و اشاره ای به دستگاه کرد که من خاموش شدم. و تا لباسم را بپوشم و زنم برخیزد، ساکت و غم زده ماندم، زنم شاد و شنگول حرف می زد و دستور غذا برایم می گرفت. بعد هم دوستانه از دکتر تشکر کرد که خیالش را راحت کرده است و راه افتاد. زیر بغل مرا گرفت و از در بیرون آمدیم. و توی خیابان که رسیدیم، من پاکت سیاه و بزرگ عکس سینه ام را زیر بغلم حس کردم. درست به کارنامه ی مردودی می ماند که به دست یک بچه مدرسه داده باشند.

صفحه 140 از 161