نام کتاب: زن زیادی
کوچک و تمیزی بود. فرش نداشت. میز دکتر سه گوش بالای اتاق بود. پنجره ها را با پارچه سیاه پوشانده بودند و نورافکن کوچک پهلو دست دکتر کار کرده و رنگ و رو رفته بود. و یک دستگاه معاینه ی سینه، کنار اتاق ایستاده بود. دستگاه آن قدر کوچک بود که تعجب کردم. و این میل در خاطرم برخاست که دستگاه را هل بدهم و بیندازم. حتی وقتی زنم داشت می نشست به آن تکیه هم دادم و حس کردم که تکان می خورد. هیچ اثری از آن هیولای کج و کوله و معبد عتیق در ذهنم نمانده بود. همه چیز ساده بود. در دسترس آدم بود. عادی بود. هیچ چیز مرموزی وجود نداشت. هیچ چیز، ترس آور و یا امیدوار کننده نبود. دستگاه های مختلف فشارسنج و میزان های مختلف، گوشه و کنار اتاق، روی میزها و طاقچه ها بود. توی گنجه های شیشه ای ابزار جراحی و انبر و قیچی های براق چیده شده بود. درست مثل دکان بقالی بود. همان طور خودمانی و ساده. حتی چراغ اتاق حباب نداشت و لخت بود.
دکتر که از در وارد شد سیگار به دست داشت. آدم میانه بالایی بود. سر طاسی داشت. یخه اش باز بود. هیچ به یک دکتر شباهت نداشت. حتی پشت میز نرفت. پهلوی زنم نشست و کاغذ را از او گرفت و خواند، و بعد نگاهی به من کرد که ایستاده بودم و با عکس سینه ام ور می رفتم. خواستم عکس را به او بدهم، گفت احتیاجی به آن نیست و این درست به آب سردی می ماند که به سرم ریخته باشند! آن چه از اغراق و ترس و امید باقی مانده بود با این آب شسته شد و فرو ریخت و من وقتی دکتر گفت لباسم را در آوردم و روی دستگاه ایستادم، تنها خودم بودم . دیگر هیچ چیز با من نبود. و هیچ کس همراهم نبود. اول حلقم را با یک دستگاه کوچک که آینه اش را به پیشانی گذارده بود، دید و من همان طور که دهانم

صفحه 139 از 161