نام کتاب: زن زیادی
زمین میخکوب شده بود- به مسخره گرفته بودم. و از خودم پرسیده بودم یعنی ممکن نیست دستگاه را کوچک تر از این ها بگیرند؟... و بعد به یادم آمد که این سوال را از دکتر عکس بردار هم، همان روز که رفته بودم عکسم را بگیرم - کرده بودم. و آن جوابی که داده بود! و بعد پی بردم مساله ی اساسی عکس برداری از سینه ی آدم ها و استخوان های شکسته ی دست و پای شان نیست. اساس آن ها یا امیدوار ساختن آن هاست. و فهمیدم که چرا آن روز اتاق معاینه ی آسایشگاه را شبیه معابد عتیق یافته بودم که مجسمه ی خدای بزرگ در سکوت و تاریکی آن، احاطه شده از پیروان و کاهنان، برپا ایستاده باشد. و چرا من هم چون مومنی یا زایری از پا در آمده بودم که با دلی پر از امید به پیشگاه معبودی شتافته باشم.
اما آن یکی، دستگاه عکس برداری آن دکتر اتو کشیده، ماشین شکنجه ای یا دیو آزاردهنده و نفرت انگیزی بود که جز ترس و وحشت، جز نفرت و سرما چیزی در من به جا نگذاشته بود. شاید آن روز سرما هم خورده بودم و سرفه ام شدیدتر شده بود. این مطلب را برای دکتر هم گفته بودم که تازه چراغ رومیزی اش را روشن کرده بود و داشت با زنم حرف می زد. باز صحبت از سیگار بود و زنم داشت شکایت می کرد. پیش خودم گفتم لابد او هم حالا جملات امیدوار کننده را تکرار خواهد کرد و درباره ی سیگار دستورهایی خواهد داد. خواستم درباره ی پاکتی که برایش آورده بودم و مطالب آن، چیزی بپرسم. ولی احتیاجی به سوال نبود. ما که آن را خوانده بودیم. و در یک آن به سرم زد داستان باز کردن آن را برایش بگویم. ولی منصرف شدم. یعنی دکتر آن قدر سالم بود و آن قدر چاق و سرخ و سفید بود که حیفم آمد با او صمیمی باشم. او همان به درد قصابی می خورد. و تصمیم گرفتم دیگر یک کلمه

صفحه 135 از 161