بگذرد. و یادم است باز هم تا نوبت مان برسد چیزها برایش گفتم و دلداری ها دادم. به گوشش خواندم که اگر چیزی باشد برای او بیش از همه خطر دارد و آن وقت دیگر نباید باهم باشیم و اگر هم من راضی نشوم، خود او باید قبول کند از این حرف ها...
و بعد نوبت مان رسید. زنم به عجله برخاست و من آرام دنبال او، عکس به بغل، پا به درون اتاق دکتر گذاشتیم. سلامی کردیم و نشستیم. همان اتاق و اثاث مرتب و براق بود و همان دکتر چاق و یکتا پیراهن که بیش تر به درد قصابی می خورد و من در هر دو سه بار که پیش او رفته بودم روی میزش دنبال کارد تیز بلند قصابی گشته بودم. پاکت و عکس را روی میزش گذاشتم و نشستم. دکتر احوالم را پرسید و عکس را در آورد و روی شیشه ی مات نورافکنی که کنار دستش بود گذاشت. بعد چراغ پرنور اتاق را خاموش کرد و در نوری که از زیر به صفحه ی سیاه عکس می تابید آن را وارسی کرد. استخوان های ترقوه دنده ها و پیچش آن ها به پشت، و سایه ای از ستون فقرات و استخوان های دیگری که من نمی شناختم پیدا بود. به یادم افتاد که بارها پیش روی آینه همین استخوان ها را زیر پوست بدنم شناخته بودم و با هرکدام آن ها آشنا شده بودم. آیا با این اسکلت فرق زیادی داشتم؟ و بعد به یاد آن روزی افتادم که پای دستگاه عکس برداری لخت شده بودم و در سرمای چندش آوری که حس می کردم، صفحه ی دستگاه را به سینه ام چسبانده بودند و آزارم می دادند. دستگاه عکس برداری بسیار بزرگ تر از دستگاه آسایشگاه بود و یادم است در نفرتی که بیش از سرما احساسش می کردم تمام عظمت دستگاه عکس برداری را -که پنج شش متر درازیش بود و تا سقف می رسید و پایه های قطور آن مثل پاهای دیوی روی
و بعد نوبت مان رسید. زنم به عجله برخاست و من آرام دنبال او، عکس به بغل، پا به درون اتاق دکتر گذاشتیم. سلامی کردیم و نشستیم. همان اتاق و اثاث مرتب و براق بود و همان دکتر چاق و یکتا پیراهن که بیش تر به درد قصابی می خورد و من در هر دو سه بار که پیش او رفته بودم روی میزش دنبال کارد تیز بلند قصابی گشته بودم. پاکت و عکس را روی میزش گذاشتم و نشستم. دکتر احوالم را پرسید و عکس را در آورد و روی شیشه ی مات نورافکنی که کنار دستش بود گذاشت. بعد چراغ پرنور اتاق را خاموش کرد و در نوری که از زیر به صفحه ی سیاه عکس می تابید آن را وارسی کرد. استخوان های ترقوه دنده ها و پیچش آن ها به پشت، و سایه ای از ستون فقرات و استخوان های دیگری که من نمی شناختم پیدا بود. به یادم افتاد که بارها پیش روی آینه همین استخوان ها را زیر پوست بدنم شناخته بودم و با هرکدام آن ها آشنا شده بودم. آیا با این اسکلت فرق زیادی داشتم؟ و بعد به یاد آن روزی افتادم که پای دستگاه عکس برداری لخت شده بودم و در سرمای چندش آوری که حس می کردم، صفحه ی دستگاه را به سینه ام چسبانده بودند و آزارم می دادند. دستگاه عکس برداری بسیار بزرگ تر از دستگاه آسایشگاه بود و یادم است در نفرتی که بیش از سرما احساسش می کردم تمام عظمت دستگاه عکس برداری را -که پنج شش متر درازیش بود و تا سقف می رسید و پایه های قطور آن مثل پاهای دیوی روی