نام کتاب: زن زیادی
زودتر بازش نکردی؟ تنبل!» و تارهای سرور با مضراب «ناف تار ریه » در دلم به لرزه درآمده بود و آن نگاه ها زنده شده بود و آن صورت های استخوانی و تنگ های لب شکسته و ملافه های چرک مرد پیش چشمم جان گرفته بودند و بیمارها روی تخت های چوبی و آهنی خود ردیف خوابیده بودند...
بوق ماشینی که می خواست از کوچه بپیچد هشیارم کرد. زنم به کاغذ ماتش برده بود. دستش را گرفتم و کناری کشیدم. کاغذ را تا کردم و سر پاکت را با همان احتیاط بستم و زنم که پیدا بود دیگر طاقتش تمام شده، پرسید:
- خوب ؟...
و مثل این بود که گریه می کرد. در جوابش به سادگی و بی اعتنایی گفتم:
- خوب ، چه می شه کرد؟
و دیدم که طاقتش را ندارد. شیطنت را به زحمت زیر دندانم کوبیدم و افزودم. چیزی که نیست . حتما نیست. ما که سر در نمی آوریم بابا جان. حالا تو صبر کن...
- سر در نمی آوریم کدومه؟ مگه فارسی نمی فهمی؟
گره به صدایم آوردم و گفتم: نگفتم وازش نکن؟ و ملایم تر افزودم: تو سر در می آری؟ ناف ریه کجاست؟... اما در دلم جشنی برپا بود. آرزوها بیدار شده بودند و از میان کلمات نامه ای که دزدکی بازش کرده بودیم دف و سنجی فراهم آورده بودند و به نشاط می زدند و می کوبیدند. زنم را با خودم کشیدم و از در خانه ی دکتر وارد شدیم. اتاق انتظار باز هم پر بود. اما یکی به نوبت ما مانده بود. نشستیم. و حس می کردم که در درون زنم چه ها می گذرد. زیاد
نمی توانستم دروغ بگویم. چون تحمل این را هم نداشتم که به او این طور سخت

صفحه 133 از 161