نام کتاب: زن زیادی
- تو که چیزی سر در نمی آوری، بابا جان!
گفت: - خوب ، چه شده؟
گفتم: نمی دونم. چیزی هم برای دکتر نوشته. می گفتش فعلا خبری نیست. و همه ی این ها را با خونسردی گفتم. مثل این که شیطنتی در درونم بیدار شده بود. زنم با اضطراب گفت:
- یعنی بعدش...
و خواست پاکت را باز کند. نگذاشتم. همه ما را می پاییدند. بعضی با چشم های بی حال. دیگران با نگاهی کنجکاو. نشستیم. هنوز نوبت مان نشده بود. چند لحظه ای گذشت که آن نگاه ها از ما منصرف شد و من در آن حال سیگار دیگری آتش زدم. هنوز دو سه پک نزده بودم که زنم برخاست... دستم را گرفت و با هم بیرون آمدیم. وارد کوچه ای شدیم و زنم سنجاقی از میان موهای خود بیرون آورد تا سر کاغذ را باز کند. به عجله قلم تراشم را در آوردم و پاکت را از دستش گرفتم و با احتیاط سر آن را باز کردم. هنوز تای کاغذ را باز نکرده بودم که آن را از دستم قاپید و من از روی شانه اش نگاه کردم. کاغذ بزرگی بود و سه چهار سطر بیش تر در میان آن نوشته نبود و فقط این جمله از سطر دوم زیر چشم من درشت شد« ناف ریه هم تیره شده
است.» بقیه اش از بس لغات فرنگی داشت نامفهوم بود. اما یک ناراحتی درون مرا انباشته بود «پس چرا خندید؟ چرا مسخرگی کرد؟ او که می دانست چرا مسخرگی کرد؟» و بیش از این فرصت نبود که به دکتر عکس بردار با روپوش تازه از زیر اتو درآمده اش بیندیشم. و هم چنان که به کاغذ می نگریستم، به کاغذی که دیگر هیچ بود و هیچ نوشته ای نداشت و هیچ دستی آن را تا نکرده بود یک مرتبه به صرافت افتاده بودم که:« تنبل! چرا

صفحه 132 از 161