- آقای دکتر ، دستگاه تان با این بزرگیش راجع به سینه ی ما چه عقیده دارد؟
- فعلا که چیزی نیست.
خشک و کوتاه و بریده گفت. پیدا بود که دیگر حوصله ندارد. چیزی را که نوشته بود تا کرد. سر پاکت آن را هم بست و با پاکت بزرگ سیاه که عکس سینه ام در آن بود جلوی رویم گذاشت و من کلاهم را برداشتم و راه افتادم. و از شادی در پوست نمی گنجیدم. شادی این که او را بی جواب نگذاشته بودم و بیش از آن، شادی این که عاقبت مایه ی امیدی گیر آورده بودم. و باز همان تارهای سرور که آن روز در آسایشگاه شاه آباد در دلم به لرزش آمده بود. و در را پیرمرد دربان به رویم باز کرد و من خود به خود دست به جیب کردم و یک اسکناس کوچک کف دستش گذاشتم. هرگز از این عادت ها نداشتم. تا به مطب دکتر برسم چند بار خواستم پاکت را باز کنم. ولی همان دو کلمه ی دکتر برایم کافی بود. و می ترسیدم مبادا درون پاکت چیز دیگری نوشته باشد. از اتوبوس پیاده شدم، پاکت بزرگ عکس را هم چون نشانه ی افتخاری زیر بغل گرفته بودم و گرمایی در تمام بدنم حس می کردم. رفتارم به قدری غرور آمیز بود که خودم هم وحشت کردم و ترسیدم با آن وضع زنم مرا ببیند. غرور خود را فروخوردم و رفتاری بی اعتنا و شاید هم ترحم آور به خود گرفتم و از در اتاق انتظار دکتر وارد شدم. زنم با اضطراب برخاست و از میان چند نفری که منتظر بودند، گذشت و پاکت را از دستم گرفت و بی این که چیزی بپرسد عکس را در آورد و دم روشنایی ور انداز کرد. لابد گمان می کرد حکم سلامتی مرا به خط نستعلیق روی صفحه ی سیاه عکس سینه ام نقش کرده اند. گفتم:
- فعلا که چیزی نیست.
خشک و کوتاه و بریده گفت. پیدا بود که دیگر حوصله ندارد. چیزی را که نوشته بود تا کرد. سر پاکت آن را هم بست و با پاکت بزرگ سیاه که عکس سینه ام در آن بود جلوی رویم گذاشت و من کلاهم را برداشتم و راه افتادم. و از شادی در پوست نمی گنجیدم. شادی این که او را بی جواب نگذاشته بودم و بیش از آن، شادی این که عاقبت مایه ی امیدی گیر آورده بودم. و باز همان تارهای سرور که آن روز در آسایشگاه شاه آباد در دلم به لرزش آمده بود. و در را پیرمرد دربان به رویم باز کرد و من خود به خود دست به جیب کردم و یک اسکناس کوچک کف دستش گذاشتم. هرگز از این عادت ها نداشتم. تا به مطب دکتر برسم چند بار خواستم پاکت را باز کنم. ولی همان دو کلمه ی دکتر برایم کافی بود. و می ترسیدم مبادا درون پاکت چیز دیگری نوشته باشد. از اتوبوس پیاده شدم، پاکت بزرگ عکس را هم چون نشانه ی افتخاری زیر بغل گرفته بودم و گرمایی در تمام بدنم حس می کردم. رفتارم به قدری غرور آمیز بود که خودم هم وحشت کردم و ترسیدم با آن وضع زنم مرا ببیند. غرور خود را فروخوردم و رفتاری بی اعتنا و شاید هم ترحم آور به خود گرفتم و از در اتاق انتظار دکتر وارد شدم. زنم با اضطراب برخاست و از میان چند نفری که منتظر بودند، گذشت و پاکت را از دستم گرفت و بی این که چیزی بپرسد عکس را در آورد و دم روشنایی ور انداز کرد. لابد گمان می کرد حکم سلامتی مرا به خط نستعلیق روی صفحه ی سیاه عکس سینه ام نقش کرده اند. گفتم: