به ته و توی زندگی من، و وجود من وارد شده چه لزومی دارد به این یکی هم وارد باشد؟» نمی خواستم اگر هم چیزی باشد (یعنی حتم داشتم که چیزی هست) او بفهمد، به هر صورت او را روانه کردم و خودم به سراغ عکس سینه ام رفتم. از اتوبوس که پیاده شدم یادم است سیگارم را توی جوی خیابان انداختم و به درون رفتم. توی راهرو سه چهار نفری نشسته بودند و باد سرد پاییز از لای پنجره های راهرو نفوذ می کرد. سیگار دیگری آتش زدم و در را باز کردم. یک زن چادری هم بود که بچه اش را به بغل داشت. سلامی کردم و اجازه گرفتم و نشستم. چند لحظه با نگاه روی میز دکتر دنبال زیر سیگاری گشتم و بعد که آن را زیر یک پاکت بزرگ یافتم برخاستم و با یک اجازه ی دیگر آن را برداشتم و نشستم. تازه نشسته بودم که دکتر سرش را از روی چیزی که می نوشت برداشت و سایه ای از خنده روی صورت تازه تراشیده اش افتاد که از آن بوی تمسخر می آمد. بعد دوباره سرش را روی دستش خم کرد. خوشم نیامد. دلم می خواست جوابی به او داده باشم. وقتی آن زن چادری راه افتاد و بچه اش را با خود برد، پرسیدم:
- آقای دکتر چرا این دستگاه تان این قدر گنده است؟
خنده ای زیرکانه کرد و گفت: برای این که مردم باورشان بشه.
گفتم: - با همه به این صراحت حرف می زنید؟
دیگر چیزی نگفت و نمره ی رسید عکس مرا پرسید و به دنبال آن میان پاکت های بزرگ سیاه به جست و جو پرداخت. سر و وضع مرتبی داشت. روپوش سفیدش انگار تازه از زیر اتو در آمده بود و سبیل کوچک سیاهش زننده تر از همه بود. من هنوز راحت نشده بودم. پرسیدم:
- آقای دکتر چرا این دستگاه تان این قدر گنده است؟
خنده ای زیرکانه کرد و گفت: برای این که مردم باورشان بشه.
گفتم: - با همه به این صراحت حرف می زنید؟
دیگر چیزی نگفت و نمره ی رسید عکس مرا پرسید و به دنبال آن میان پاکت های بزرگ سیاه به جست و جو پرداخت. سر و وضع مرتبی داشت. روپوش سفیدش انگار تازه از زیر اتو در آمده بود و سبیل کوچک سیاهش زننده تر از همه بود. من هنوز راحت نشده بودم. پرسیدم: