برایش بازگو کردم و از بس پاپی من شد و جزییات قضایا را خواست، نزدیک بود با او دعوا هم بکنم.
ساعت پنج بعد از ظهر بود که از خانه بیرون آمدیم. قرار شد زنم به مطب دکتر برود و نوبت بگیرد و من به دنبال عکس سینه ام پیش عکس برداری بروم و بعد زنم را در مطب ببینم. دو ماه از آن روز شاه آباد گذشته بود. در این مدت سیگارم زیادتر شده بود. یعنی زیادترش کرده بودم. سوز پاییزه ی شهریار هم کار خودش را کرده بود و سینه ی من دوباره خراب شده بود و سرفه ها می کردم که از شدت و فشارش چشمم برق می زد. نه تنها آن جمله ی اطمینان دهنده ی دکتر آسایشگاه که از همان روز اول فراموش شده بود، بلکه هیچ دوا و درمانی و هیچ پذیرایی و محبتی که زنم در این مدت کرده بود فایده نداشت. برای خودم یک یقین قبلی تراشیده بودم. لج کرده بودم. پچ پچ آن روزی دکتر آسایشگاه سخت در گوشم جا گرفته بود. و کم کم بدل به هیاهوی گنگ آدم های ناشناسی شده بود که با انگشت مرا نشان می دادند و در گوش هم چیزی پچ پچ می کردند که من به زحمت درک می کردم چه می گویند:
«وای مسلول شده...وای...»
سرفه ها خیال زنم را ناراحت کرده بود و چندین بار بود که به دکتر مراجعه می کردیم. اول، سرما خوردگی و شربت و قرص بود و بعد کم کم کار به جاهای باریک کشید. یعنی به جاهای امیدوار کننده. و قرار شد بروم از سینه ام، از ریه ها، عکس بگیرم. دو روز پیش با زنم رفته بودم و عکس هم گرفته بودم و آن روز قرار بود عکس را بگیرم و برای دکتر ببرم. نمی خواستم زنم بیاید و سر از کار سینه ام دربیاورد، و برای خودم دلیل می آوردم: « این آدمی که به اندازه ی کافی
ساعت پنج بعد از ظهر بود که از خانه بیرون آمدیم. قرار شد زنم به مطب دکتر برود و نوبت بگیرد و من به دنبال عکس سینه ام پیش عکس برداری بروم و بعد زنم را در مطب ببینم. دو ماه از آن روز شاه آباد گذشته بود. در این مدت سیگارم زیادتر شده بود. یعنی زیادترش کرده بودم. سوز پاییزه ی شهریار هم کار خودش را کرده بود و سینه ی من دوباره خراب شده بود و سرفه ها می کردم که از شدت و فشارش چشمم برق می زد. نه تنها آن جمله ی اطمینان دهنده ی دکتر آسایشگاه که از همان روز اول فراموش شده بود، بلکه هیچ دوا و درمانی و هیچ پذیرایی و محبتی که زنم در این مدت کرده بود فایده نداشت. برای خودم یک یقین قبلی تراشیده بودم. لج کرده بودم. پچ پچ آن روزی دکتر آسایشگاه سخت در گوشم جا گرفته بود. و کم کم بدل به هیاهوی گنگ آدم های ناشناسی شده بود که با انگشت مرا نشان می دادند و در گوش هم چیزی پچ پچ می کردند که من به زحمت درک می کردم چه می گویند:
«وای مسلول شده...وای...»
سرفه ها خیال زنم را ناراحت کرده بود و چندین بار بود که به دکتر مراجعه می کردیم. اول، سرما خوردگی و شربت و قرص بود و بعد کم کم کار به جاهای باریک کشید. یعنی به جاهای امیدوار کننده. و قرار شد بروم از سینه ام، از ریه ها، عکس بگیرم. دو روز پیش با زنم رفته بودم و عکس هم گرفته بودم و آن روز قرار بود عکس را بگیرم و برای دکتر ببرم. نمی خواستم زنم بیاید و سر از کار سینه ام دربیاورد، و برای خودم دلیل می آوردم: « این آدمی که به اندازه ی کافی