رنگ دستگاه پیدا بود که بالا و پایین می رفت و کنجکاوی می کرد. و بعد صدای او شنیده شد که دم به دم می گفت: «دست راست بالا»، «نفس عمیق »، «عقب گرد» و حتی صداهای نفس دیگران هم شنیده نمی شد. در سکوت و تاریکی اتاق و در عظمت دستگاهی که برفراز سرم حسش می کردم چیزی از ابهت و قدس حی می شد. از گرما عرق کرده بودم و حوصله ام داشت سر می رفت که اتاق روشن شد و دکتر سر برداشت. چیزی را با دوستم پچ پچ کرد و بعد رو به من گفت:
- هیچ خبری نیست. سینه از این سالم تر نمی شه.
و مرا روانه کرد. ولی چه فایده؟ گرچه دیگر هیچ خبری نبود، اما همان پچ پچ برای من کافی بود. برای من همه چیز بود. اگر چیزی نبود پس چرا با او پچ پچ کرد؟ تا کراواتم را ببندم و کتم را بپوشم یک بار دیگر اتاق تاریک شد و روشن شد و کلمات دلداری دهنده ی دکتر شنیده شد و بعد من بیرون آمدم و از دوستم که همراهم بود درباره ی پچ پچ پرسیدم. خندید و همان جمله ی اطمینان دهنده را گفت و افزود:
- به شرطی که سیگار کم تر بکشی.
دکتر می گفت سیگار خرابش کرده. و من دیگر نه به دوستم گوش دادم و نه به آن جوانک ریشو که بیرون در به انتظار ایستاده بود و وقتی مرا دید که بیرون می آیم یک الحمدلله غلیظ گفت و خداحافظی کرد.
وقتی از در ساختمان بیرون آمدم و با دوستم خداحافظی کردم، فقط حس می کردم که خسته ام. سرم را به زیر انداختم و از نگاه کردن به هر چیز، حتی به آن چشم های حریص، با نگاه های عجیب شان، می گریختم، تا از در آسایشگاه بیرون آمدم. و وقتی به شهر، رسیدم و زنم با هراس و انتظار در خانه را به رویم باز کرد همان جمله ی دکتر را از روی بی حوصلگی
- هیچ خبری نیست. سینه از این سالم تر نمی شه.
و مرا روانه کرد. ولی چه فایده؟ گرچه دیگر هیچ خبری نبود، اما همان پچ پچ برای من کافی بود. برای من همه چیز بود. اگر چیزی نبود پس چرا با او پچ پچ کرد؟ تا کراواتم را ببندم و کتم را بپوشم یک بار دیگر اتاق تاریک شد و روشن شد و کلمات دلداری دهنده ی دکتر شنیده شد و بعد من بیرون آمدم و از دوستم که همراهم بود درباره ی پچ پچ پرسیدم. خندید و همان جمله ی اطمینان دهنده را گفت و افزود:
- به شرطی که سیگار کم تر بکشی.
دکتر می گفت سیگار خرابش کرده. و من دیگر نه به دوستم گوش دادم و نه به آن جوانک ریشو که بیرون در به انتظار ایستاده بود و وقتی مرا دید که بیرون می آیم یک الحمدلله غلیظ گفت و خداحافظی کرد.
وقتی از در ساختمان بیرون آمدم و با دوستم خداحافظی کردم، فقط حس می کردم که خسته ام. سرم را به زیر انداختم و از نگاه کردن به هر چیز، حتی به آن چشم های حریص، با نگاه های عجیب شان، می گریختم، تا از در آسایشگاه بیرون آمدم. و وقتی به شهر، رسیدم و زنم با هراس و انتظار در خانه را به رویم باز کرد همان جمله ی دکتر را از روی بی حوصلگی