نام کتاب: زن زیادی
پس از لحظه ای سکوت گفت: - من الان یک سال و نیمه این جام. آخر پاییز مرخصم می کنن .فقط برادرم می دونه این جام. نذاشتم اونای دیگه بفهمن ...
حرفش ناتمام بود که دوستم، گوشی به دست، آمد و مرا صدا کرد. او برخاست و سلامی به دکتر داد وقتی من خواستم دنبال دکتر از اتاق بیرون بروم، گفت:
- اینشاء الله که چیزی نباشه.
و من باز خوشحال تر شدم. از کجا فهمیده بود که من برای چه به آن جا آمده ام؟ من که چیزی برایش نگفته بودم. لابد خودش فهمیده بود. یا شاید آن نگاه در چشم من هم بوده است و او از نگاه فهمیده بوده است؟!... و مزه ی لذتی که از این هم دردی چشیده بودم زیر دندانم بود تا از چند راهرو گذشتیم و به اتاق معاینه رسیدیم.
اتاق همین قدر روشن بود که آدم جلوی پایش را ببیند. سیاهی باریک و بیمار آدم هایی که در تاریکی، کنار اتاق صف کشیده بودند؛ پیدا بود. و در میان اتاق بزرگ شبح هیولای کج و کوله ی دستگاه معاینه بر زمین ایستاده بود. اگر هوا خفه نبود و تاریکی اتاق چیزی هم از روحانیت و قدس با خود داشت، درست به این می ماند که آدم به درون دخمه ی یک معبد عتیق پا گذاشته باشد. دوستم مرا به آن طرف، پای رخت کن برد و گفت کتم را در آوردم. کراواتم را هم باز کردم . خواستم پیراهنم را هم درآورم، گفت اگر ابریشمی نیست باشد . و همان طور با پیراهن مرا پشت دستگاه برد که در تاریکی عظمتش را حس می کردم.
سلامی به دکتری دادم که روی صندلی باریک و بلند دستگاه نشسته بود. و اتاق تاریک شد. و سردی صفحه ی دستگاه را روی سینه ام حس می کردم. در تاریکی فقط صورت گوشتالوی دکتر در انعکاس نور سبز و کم

صفحه 127 از 161