سرش را به زیر انداخته بود؛ به کف صندلی می نگریست و دست هایش با چیزی روی صندلی بازی می کرد. عین خیالش نبود. انگار مشت و مالش می دادند. بی خیالی او مرا باز هم آسوده تر ساخت و حتم کردم که صحبت از بلایی که به سرش بیاورند در کار نیست. دو سه نفر سفید پوش با او ور می رفتند. شیشه ی دهان گشاد داشت پر می شد. من غرق تماشا بودم و داشتم تخم محبتی در دلم می کاشتم که یکی در گوشم گفت:
- آقا می دونین...بعضی وقتا سه تا شیشه آب از سینه ی آدم می گیرن. پریروز نوبت من بود . یه شیشه و نصبی آب از سینه م گرفتم.
- آهاه ! که این طور؟ درد هم می آد؟
-نه. کرخ می کنن. می دونین؟ سوزنش آن قدر بلنده که آدم می ترسه. اما بهتره آدم بهش نیگا نکنه خیلی بهتره. دیگه هیچ چی نمی ترسه.
و تخم محبتی که در دلم کاشته بودم خیلی زود بارور شده بود و شاخ و برگ آن تمام دلم را انباشته بود. خودم را در میان دوستانم حس می کردم. خودم را در خانه ی خودم می دیدم . مثل این بود که زندگی خودم را داشتم می کردم. آن که با من حرف می زد شب کلاهی به سر داشت و ریش کم پشت یک جوان بیست و دو ساله به هر صورتش بود و ته لهجه ی عربی داشت. گفتم :
- از نجف آمده اید؟
خوشحال شد و گفت : - از کجا فهمیدین!
- می دانم سرداب های نجف چه به روزگار آدم می آورد .
- آقا می دونین...بعضی وقتا سه تا شیشه آب از سینه ی آدم می گیرن. پریروز نوبت من بود . یه شیشه و نصبی آب از سینه م گرفتم.
- آهاه ! که این طور؟ درد هم می آد؟
-نه. کرخ می کنن. می دونین؟ سوزنش آن قدر بلنده که آدم می ترسه. اما بهتره آدم بهش نیگا نکنه خیلی بهتره. دیگه هیچ چی نمی ترسه.
و تخم محبتی که در دلم کاشته بودم خیلی زود بارور شده بود و شاخ و برگ آن تمام دلم را انباشته بود. خودم را در میان دوستانم حس می کردم. خودم را در خانه ی خودم می دیدم . مثل این بود که زندگی خودم را داشتم می کردم. آن که با من حرف می زد شب کلاهی به سر داشت و ریش کم پشت یک جوان بیست و دو ساله به هر صورتش بود و ته لهجه ی عربی داشت. گفتم :
- از نجف آمده اید؟
خوشحال شد و گفت : - از کجا فهمیدین!
- می دانم سرداب های نجف چه به روزگار آدم می آورد .