روی دوش شان افتاده بود، و مردها با شنل های ارمک آسایشگاه گله به گله در راهرو ایستاده بودند و آهسته آهسته حرف می زدند. اما دیگر این جا آن نگاه ها نبود. یا شاید دیگر من به نگاه ها عادی شده بودم. در یک اتاق باز بود و دو سه نفر داشتند بلایی به سر یک بیمار می آوردند. اول نفهمیدم چه می کنند. و چندشم شد. خیال کردم راستی دارند بلایی به سر آن بیچاره می آوردند. و از بیمار شنل به دوشی که کنار در ایستاده بود پرسیدم. پیش از این که جوابی بدهد ناگهان برق آن نگاه در چشمش جهید. برق نگاه طوری زننده بود که من اصلا از سوالی که کرده بودم پشیمان شدم. ولی دیگر او داشت می گفت که :«آب سینه اش را می گیرند.» این را گفت و شنلش را به خودش پیچید و رفت. او را، بیمار را، روی نیمکتی نشانده بودند، سینه اش را از جلو به پشتی یک صندلی تکیه داده بودند و لوله ای به پشتش وصل کرده بودند که آب سینه اش را می کشید و توی شیشه ی دهن گشاده ای که روی میز، کنار دست شان گذاشته بودند، می ریخت. آب صورتی رنگ بود و شیشه از نیمه هم گذشته بود. دیگر از چندش هم گذشته بود و نفرتم گرفت. آن وحشت پیشین باز به سراغم آمد. این بار تارهای هراس در دلم به لرزه درآمده بود.
به سراغ دوست طبیبم رفتم که مرا تنها گذاشته بود و وقتی دانستم هوایی که به درون قفسه ی سینه می دهند بعدها این طور به صورت مایع در می آید، و نیز بیماری هر کس به اندازه ی قرمزی آبی است که از سینه اش می گیرند؛ باز راحت شدم و نفرتم آب شد و به صورت عرقی که بر تنم نشسته بود بیرون آمد. خودم را به درون اتاق کشاندم و ساکت و آرام روی نیمکت دیگری، کنار اتاق نشستم. و نه به طوری که توجه دیگران را جلب کنم، به بیمار می نگریستم که
به سراغ دوست طبیبم رفتم که مرا تنها گذاشته بود و وقتی دانستم هوایی که به درون قفسه ی سینه می دهند بعدها این طور به صورت مایع در می آید، و نیز بیماری هر کس به اندازه ی قرمزی آبی است که از سینه اش می گیرند؛ باز راحت شدم و نفرتم آب شد و به صورت عرقی که بر تنم نشسته بود بیرون آمد. خودم را به درون اتاق کشاندم و ساکت و آرام روی نیمکت دیگری، کنار اتاق نشستم. و نه به طوری که توجه دیگران را جلب کنم، به بیمار می نگریستم که