وحشت را کم کم هم دردی و محبتی داشت پر می ساخت. و من با ولع و اشتیاق راست در چشم آن ها ، همه ی آن ها، از زن و مرد ، چشم می دوختم و جز این به هیچ چیز دیگری نمی نگریستم. و از این پس بود که تارهایی از شادی و سرور در دلم ، در اندرون فکر و شعورم به لرزه درآمد.
در قسمت زنانه ، دخترهای زیبا بودند که صورت های استخوانی و هاله ی دور چشم شان هنوز نتوانسته بود صورتکی یا سایه ای بر روی زیبایی پیش از بیماری شان بیفکند. حتی آن ها هم از این نمی هراسیدند که آن نگاه را داشته باشند و با همان حرص و ولع مرا برانداز کنند، مرا؛ به عقیده ی خودشان یک آدم سالم را! همه با همان اصرار و با همان چشم های گود افتاده و مات و بیمار نگاهم می کردند . و من در ته دلم به سادگی آن ها می خندیدم و همه شان را به یک ساعت دیگر وعده می دادم.
بعد به طرف ساختمان اصلی آسایشگاه رفتیم که اتاق عکس برداری و ابزار هوا دادن به دور ریه ها در آن بود . از پلکانی که خاک ریز باغ را به در ساختمان پیوست و اطراف آن هم باز ردیف تخت خواب ها بود، پایین و به درون ساختمان خزیدم که اتاق هایش کما بیش خالی بود . و دیوار روغن زده ی راهروها پوشیده بود از اوراقی که سلامتی را به آدم تلقین می کرد.
سلامتی بخش نامه ای را .سلامتی روی کاغذ را :« خوب نفس بکشید. خوب بخورید. استراحت کنید. بلند حرف نزنید.» و خنده ام گرفت. و از فکرم گذشت که «چه مسخره ! هرگز این نسخه های بخش نامه ای نمی تواند سلامتی را به آدم برگرداند.» و دیگر مصمم بودم.
هنوز زن ها پشت در اتاق معاینه ی سینه نشسته بودند. و هنوز وقت باقی بود. زن ها با چادر نمازهای رنگارنگ، که اغلب
در قسمت زنانه ، دخترهای زیبا بودند که صورت های استخوانی و هاله ی دور چشم شان هنوز نتوانسته بود صورتکی یا سایه ای بر روی زیبایی پیش از بیماری شان بیفکند. حتی آن ها هم از این نمی هراسیدند که آن نگاه را داشته باشند و با همان حرص و ولع مرا برانداز کنند، مرا؛ به عقیده ی خودشان یک آدم سالم را! همه با همان اصرار و با همان چشم های گود افتاده و مات و بیمار نگاهم می کردند . و من در ته دلم به سادگی آن ها می خندیدم و همه شان را به یک ساعت دیگر وعده می دادم.
بعد به طرف ساختمان اصلی آسایشگاه رفتیم که اتاق عکس برداری و ابزار هوا دادن به دور ریه ها در آن بود . از پلکانی که خاک ریز باغ را به در ساختمان پیوست و اطراف آن هم باز ردیف تخت خواب ها بود، پایین و به درون ساختمان خزیدم که اتاق هایش کما بیش خالی بود . و دیوار روغن زده ی راهروها پوشیده بود از اوراقی که سلامتی را به آدم تلقین می کرد.
سلامتی بخش نامه ای را .سلامتی روی کاغذ را :« خوب نفس بکشید. خوب بخورید. استراحت کنید. بلند حرف نزنید.» و خنده ام گرفت. و از فکرم گذشت که «چه مسخره ! هرگز این نسخه های بخش نامه ای نمی تواند سلامتی را به آدم برگرداند.» و دیگر مصمم بودم.
هنوز زن ها پشت در اتاق معاینه ی سینه نشسته بودند. و هنوز وقت باقی بود. زن ها با چادر نمازهای رنگارنگ، که اغلب