به هم رسیده اند و نمی دانند از کجا شروع کنند، نگاه معصوم گاوی که در چراگاه، هم چنان که نشخوار می کند انگار به چیزی گوش می دهد. نگاه رییس به خدمتکار پیری که نمی تواند بیرونش کند و نه می تواند کاری از او بکشد، نگاه فقرا به مردمی که شب عید از در شیرینی فروشی ها بیرون می آیند، و خیلی نگاه های دیگر را دیده ام و شناخته ام. اما این یکی نگاه دیگری بود. نگاهی بود که تا کنون نشناخته بودم. نگاهی بود که شاید همه ی بیمارها، همه ی مسلول های آسایشگاه داشتند.
این نگاه ها به قدری مرا ناراحت کرد که اول یکی دو بار سرم را بر گرداندم و از نگاه ها فرار کردم. ولی سرم را به هر طرف که می کردم دو چشم گود افتاده ی محزون، همین نگاه نافذ را به روی من دوخته بود. مثل این که من شاخ در آورده بودم که این طور نگاهم می کردند. دکتر، دوستم را می گویم، او حتما با روپوش سفیدش و گوشی درازی که به دست داشت برای آن ها خیلی عادی بود ولی من، یک تازه وارد، یک نا آشنا، آدمی که لابد آن ها خیال می کردند سالم است... آهاه... پیدا کردم. خودش را گیر آوردم. من شاخ در نیاورده بودم. بلکه آن ها خیال می کردند سالمم، مسلول نیستم. و همین وقت بود که در دلم با خود، ولی خطاب به آن ها، گفتم:
«نه دوستان من! نه. من سالم نیستم. شاید من هم مثل شما مسلول باشم. و گرنه چه آزاری داشتم که این جا بیایم؟ چرا این طور نگاهم می کنید؟ چرا؟ ترحمی که از نگاه شما بر می آید برای من اثری از کینه و نفرت را هم با خود دارد. و من تاب این یکی را ندارم. چرا این طور نگاهم می کنید؟» و بعد عجیب این بود که نه تنها دیگر از نگاه ها وحشتی نداشتم، حتی از آن وحشت پیشین نیز دیگر خبری نبود. جای آن
این نگاه ها به قدری مرا ناراحت کرد که اول یکی دو بار سرم را بر گرداندم و از نگاه ها فرار کردم. ولی سرم را به هر طرف که می کردم دو چشم گود افتاده ی محزون، همین نگاه نافذ را به روی من دوخته بود. مثل این که من شاخ در آورده بودم که این طور نگاهم می کردند. دکتر، دوستم را می گویم، او حتما با روپوش سفیدش و گوشی درازی که به دست داشت برای آن ها خیلی عادی بود ولی من، یک تازه وارد، یک نا آشنا، آدمی که لابد آن ها خیال می کردند سالم است... آهاه... پیدا کردم. خودش را گیر آوردم. من شاخ در نیاورده بودم. بلکه آن ها خیال می کردند سالمم، مسلول نیستم. و همین وقت بود که در دلم با خود، ولی خطاب به آن ها، گفتم:
«نه دوستان من! نه. من سالم نیستم. شاید من هم مثل شما مسلول باشم. و گرنه چه آزاری داشتم که این جا بیایم؟ چرا این طور نگاهم می کنید؟ چرا؟ ترحمی که از نگاه شما بر می آید برای من اثری از کینه و نفرت را هم با خود دارد. و من تاب این یکی را ندارم. چرا این طور نگاهم می کنید؟» و بعد عجیب این بود که نه تنها دیگر از نگاه ها وحشتی نداشتم، حتی از آن وحشت پیشین نیز دیگر خبری نبود. جای آن