آن بگرداند. و حالا دو نفری از کنار ردیف تخت خواب ها می گذشتیم. و من که در یک نظر لیوان های فلزی، دو لابچه های کوچک کنار تخت ها، تنگ های لب شکسته ی آب و گاهی رادیوهای باتری دار، و خیلی به ندرت کتاب، و کمی بیش تر روزنامه و مجله های مصور، و همه جا شیشه های دوا و ملافه های روی خاک افتاده را دیده بودم، من که در یک نظر به این زندگی چندش آور و موقتی بیماران آشنا شده بودم و در خودم پرهیزی و احتیاطی نسبت به آن چه در آن جا دیده بودم حس می کردم، اکنون فرصت داشتم که با دقت به این چشم های فرو نشسته و گود افتاده بنگرم که نگاه های عجیبی داشتند و از همان برخورد اول مرا به خود جلب کرده بودند. من اگر نقاش بودم و می خواستم آن قیافه ها را، قیافه های بیماران آسایشگاه را، برای خودم بکشم فقط دو چشم گود افتاده و پرولع، روی هر بستری می گذاشتم. در میان هر بستری جز این دو چشم حریص و نگران و جز ملافه های چرک مرد که تمام بدن بیماران را پوشانده بود، و گاهی نیز دست های زرد رنگ با استخوان های برآمده، چیز دیگری دیده نمی شد. اما نگاه ها! راستی نگاه های عجیبی بود. من برای خودم در میان نگاه های مردم کوچه و بازار و محافلی که دیده بوده ام و دیده ام و حتی از میان نگاه چهار پایان خیلی چیزها توانسته ام دریابم. نگاه درخشان یک قمارباز وقتی می خواهد به حریفش توپ بزند، نگاه پاسبان های راهنما به تاکسی های عجول و مزاحم، نگاهی که یک مستخدم کافه به مشتری تازه واردی می افکند، نگاه کنجکاو و سرگردان فاحشه ای که تا نیمه شب به انتظار مشتری پشت میز کافه ای می نشیند، نگاه پیرمرد ها به جوان ها، نگاه حریص سگ گرسنه ای که دم قصابی کشیک می دهد، نگاه التماس کننده ای که فروشنده های بازار دارند، نگاه دو رفیق فراق کشیده که تازه