با دوستم که طبیب آسایشگاه بود قرار گذاشته بودم ساعت ده صبح خودم را به شاه آباد برسانم. اوایل مهر بود و هنوز بیمارها در فضای آزاد زندگی می کردند. از همان دم در، تخت های چوبی و آهنی را ردیف، پهلوی هم، روی زمین گذاشته بودند. و بالای هر ردیفی از آن ها یک طاقه ی بلند و دراز برزنت کشیده بودند. کناره ی ملافه های سفید و چرک مرد بستر های روی خاک افتاده بود و سایه بان بالا سر تخت ها را گرد گرفته بود و اولین برگ های خزان زده ی چنارهای بلند باغ گله به گله روی آن نشسته بود.
فقط راهرو و قیر ریز وسط باغ که به صحنه ی نمایش منتهی می شد خالی بود. همه جا، کنار باغچه ها، دور حوض ها، زیر ردیف درخت ها، کنار جوی ها ی آب که گرچه صاف و زلال و حتما سرد بود، ولی هوسی برای آشامیدن نمی انگیخت، کنار ساختمان ها، روی مهتابی ها و ایوان ها و همه جای دیگر در پستی ها و بلندی های باغ، تخت ها پهلوی هم ردیف شده بودند و روی آن ها آدم های مسلول دراز کشیده بودند، یا نیم خیز نشسته بودند. و همه ی آن ها وقتی از پهلویشان می گذشتیم با قیافه های مات و مهتابی و با چشم های بیمارانه ی درشت و گود افتاده به ما می نگریستند. شاید این نگاه های عجیب بود که چنان خواهشی را کم کم در دل من افروخت. نمی دانم. ولی همه شان این نگاه را داشتند. در قسمت زنانه و مردانه، در قسمت های عمومی و خصوصی و هر جای دیگر که دوست طبیبم مرا با خود برد، همه این نگاه را داشتند.
وقتی از راه رسیده بودم، دوستم گفته بود که تا ساعت یازده سینه ی زن ها را پشت دستگاه معاینه می کنند. و نوبت مردها از آن ساعت به بعد است. و در فرصتی که داشتیم از او خواستم مرا در باغ آسایشگاه و همه ی قسمت های مختلف
فقط راهرو و قیر ریز وسط باغ که به صحنه ی نمایش منتهی می شد خالی بود. همه جا، کنار باغچه ها، دور حوض ها، زیر ردیف درخت ها، کنار جوی ها ی آب که گرچه صاف و زلال و حتما سرد بود، ولی هوسی برای آشامیدن نمی انگیخت، کنار ساختمان ها، روی مهتابی ها و ایوان ها و همه جای دیگر در پستی ها و بلندی های باغ، تخت ها پهلوی هم ردیف شده بودند و روی آن ها آدم های مسلول دراز کشیده بودند، یا نیم خیز نشسته بودند. و همه ی آن ها وقتی از پهلویشان می گذشتیم با قیافه های مات و مهتابی و با چشم های بیمارانه ی درشت و گود افتاده به ما می نگریستند. شاید این نگاه های عجیب بود که چنان خواهشی را کم کم در دل من افروخت. نمی دانم. ولی همه شان این نگاه را داشتند. در قسمت زنانه و مردانه، در قسمت های عمومی و خصوصی و هر جای دیگر که دوست طبیبم مرا با خود برد، همه این نگاه را داشتند.
وقتی از راه رسیده بودم، دوستم گفته بود که تا ساعت یازده سینه ی زن ها را پشت دستگاه معاینه می کنند. و نوبت مردها از آن ساعت به بعد است. و در فرصتی که داشتیم از او خواستم مرا در باغ آسایشگاه و همه ی قسمت های مختلف