یکهو دلم تو ریخت. «نکنه گربه ی خودمون باشه ؟ نکنه ؟...» و جلو رفتم . خواستم با نوک کفشم تکانش بدهم . به برف ها چسبیده بود و تکان می خورد. گربه ی خودمان بود. همان
گربه ی سیاه و تنبل و دوست نداشتنی که فقط بلد بود در تاریکی راهرو و زیر پای آدم بدود و از لای درهای باز مانده ی اتاق ها دزدکی سر بکشد. همان گربه ی حریص و کنجکاوی که در آغاز کار خیلی سعی کرده بودم رفیقش بشوم و آخر هم موفق نشده بودم. و دیگر همیشه از این می ترسیدم که مبادا عاقبت در تاریکی راهرو زیر پا بگیرمش و نفسش را ببرم. دلم گرفت. دلم در میان مشت نامریی غمی که مرا گرفته بود، فشرده شد. و دیدم که می خواهم همه ی عقده های دلم را سر این گناهکاری که یافته بودم در بیاورم.
«آخه چرا بیرون رفتی؟ آخه چرا؟ اونم تو این سرما و یخ بندان. اونم رو این برف ها آدم هاش دارن زه می زنن. آخه چرا بیرون رفتی؟... »
و همان طور که زیر پالتو می لرزیدم و در تاریکی پلکان از سرما می گریختم و کلید اتاقم مثل یک تکه یخ در دستم مانده بود، دلم تنگ بود و به خودم سر کوفت می زدم و از این می ترسیدم که
«مبادا جا پام باقی نمونه... رو زمین باقی نمونه... »
8:مسلول
از در باغ آسایشگاه پا به درون گذاشتم هنوز اثری از ترس و وحشت پیشین را با خود داشتم. وحشت از ورود به یک جای ناشناس. وحشتی که وقتی بچه بودم از ورود به جلسه ی امتحان در خودم حس می کردم.
گربه ی سیاه و تنبل و دوست نداشتنی که فقط بلد بود در تاریکی راهرو و زیر پای آدم بدود و از لای درهای باز مانده ی اتاق ها دزدکی سر بکشد. همان گربه ی حریص و کنجکاوی که در آغاز کار خیلی سعی کرده بودم رفیقش بشوم و آخر هم موفق نشده بودم. و دیگر همیشه از این می ترسیدم که مبادا عاقبت در تاریکی راهرو زیر پا بگیرمش و نفسش را ببرم. دلم گرفت. دلم در میان مشت نامریی غمی که مرا گرفته بود، فشرده شد. و دیدم که می خواهم همه ی عقده های دلم را سر این گناهکاری که یافته بودم در بیاورم.
«آخه چرا بیرون رفتی؟ آخه چرا؟ اونم تو این سرما و یخ بندان. اونم رو این برف ها آدم هاش دارن زه می زنن. آخه چرا بیرون رفتی؟... »
و همان طور که زیر پالتو می لرزیدم و در تاریکی پلکان از سرما می گریختم و کلید اتاقم مثل یک تکه یخ در دستم مانده بود، دلم تنگ بود و به خودم سر کوفت می زدم و از این می ترسیدم که
«مبادا جا پام باقی نمونه... رو زمین باقی نمونه... »
8:مسلول
از در باغ آسایشگاه پا به درون گذاشتم هنوز اثری از ترس و وحشت پیشین را با خود داشتم. وحشت از ورود به یک جای ناشناس. وحشتی که وقتی بچه بودم از ورود به جلسه ی امتحان در خودم حس می کردم.