ازش می آن و می رن. گیرم که جاپات گم می شه، اما عوضش جاده واز شده جاده ی میون برف ها... » و این دل خوشکنکی که یافته بودم و یک دم به دلم گرمایی می داد، می توانست تسلیت دهنده باشد، می توانست خیالم را راحت کند. ولی همان وقت که در فکرم به این دل خوشکنک ور می رفتم، جای دیگری از ذهنم، چیز دیگری می گفت. جای دیگر که چه می دانم. شاید همان جا بود. شاید از همان جا بود که این فکر هم تراوید. ولی این فکر روشن تر بود و بیدارتر بود و به من هی می زد که:
«هه؟ اما عوضش جاده واز شده! آره؟ جا پای تو گم بشه که جاده و از شه؟ آها؟ جاده، اون هم واسه ی آدم هایی که همشون انگار از تو حموم در اومدن و نفسشون مثل اسب بخار می کنه! واسه اینا؟ اصلا چرا جاده واز شه؟ چرا مردم همه به برف نزنن؟ مگه کفشش رو ندارن؟ مگه چلاقن؟ پس چرا جا پای تو گم بشه؟...»
و دیگر به دل خوشکنکی که یافته بودم می خندیدم. با خنده ای تلخ و چندش آور. با خنده ای که نه روی صورتم می توانست بدود و نه در دلم می توانست راه یابد. با خنده ای که همان زیر دندان هایم کوبیدمش و اگر می شد زیر پا می انداختمش. پیاده رو تاریک بود. و من از میان راهی که روی برف پیاده رو کوبیده شده بود، می گذشتم. هنوز زیر پالتو می لرزیدم و به خودم سر کوفت می زدم و دل خوشکنکی را که یافته بودم به مسخره گرفته بودم. وقتی توی کوچه پیچیدم که زیر نور چراغی روشن می شد، دانه های برف درشت تر شده بود و سبک تر شده بود و مثل پنبه ای که از دم کمان حلاج ها می پرد، تلو تلو می خورد و به زمین می نشست. پای تیر چراغ، لاشه ی یخ زده ی یک گربه ی سیاه دراز کشیده بود. و من
«هه؟ اما عوضش جاده واز شده! آره؟ جا پای تو گم بشه که جاده و از شه؟ آها؟ جاده، اون هم واسه ی آدم هایی که همشون انگار از تو حموم در اومدن و نفسشون مثل اسب بخار می کنه! واسه اینا؟ اصلا چرا جاده واز شه؟ چرا مردم همه به برف نزنن؟ مگه کفشش رو ندارن؟ مگه چلاقن؟ پس چرا جا پای تو گم بشه؟...»
و دیگر به دل خوشکنکی که یافته بودم می خندیدم. با خنده ای تلخ و چندش آور. با خنده ای که نه روی صورتم می توانست بدود و نه در دلم می توانست راه یابد. با خنده ای که همان زیر دندان هایم کوبیدمش و اگر می شد زیر پا می انداختمش. پیاده رو تاریک بود. و من از میان راهی که روی برف پیاده رو کوبیده شده بود، می گذشتم. هنوز زیر پالتو می لرزیدم و به خودم سر کوفت می زدم و دل خوشکنکی را که یافته بودم به مسخره گرفته بودم. وقتی توی کوچه پیچیدم که زیر نور چراغی روشن می شد، دانه های برف درشت تر شده بود و سبک تر شده بود و مثل پنبه ای که از دم کمان حلاج ها می پرد، تلو تلو می خورد و به زمین می نشست. پای تیر چراغ، لاشه ی یخ زده ی یک گربه ی سیاه دراز کشیده بود. و من